آوریل 20, 2024
جملات زیبای کتاب ملت عشق

جملات زیبای کتاب ملت عشق

رمان «ملت عشق»، اثر الیف شافاک، اولین بار در سال 2010 به دو زبان ترکی و انگلیسی منتشر شد. در ترکیه از این رمان چنان استقبالی شد که عنوان پرفروش‌ترین کتاب تاریخ ترکیه را از آن خود کرد. جملات زیبای کتاب ملت عشق را در مجله بنوبوک بخوانید.

رمان «ملت عشق» در ایران نیز رمانی پرفروش و محبوب است و طیف گسترده‌ای از مخاطبان فارسی‌زبان را به خود جلب کرده است.

الیف شافاک در رمان «ملت عشق» هم مهارت خود در قصه‌پردازی را به‌خوبی به نمایش می‌گذارد و هم مخاطبانش را، از خلال قصه‌ای پرکشش، با عرفان اسلامی و به‌ویژه زندگی و افکار مولوی و شمس تبریزی، آشنا می‌کند و این‌گونه پُلی می‌زند میان شرق و غرب. او در این رمان، انسان قرن بیست و یکمی را به عصر مولوی و شمس تبریزی می‌برد و این‌گونه، هم مخاطبانش را با زندگی و افکار این عارفان بزرگ آشنا می‌کند و هم نشان می‌دهد که اندیشه‌های آن‌ها چقدر می‌تواند یاری‌گرِ انسان مدرن و امروزی باشد و خلاءِ معنوی او را پر کند.

شافاک در رمان «ملت عشق» سعی دارد نشان دهد که عشقِ عرفانی نه فقط نجات‌بخش زندگی فردی انسان‌هاست، بلکه می‌تواند جهان و زندگی اجتماعی انسان‌ها را نیز از جنگ و تفرقه و خشونت و نظایر این‌ها نجات دهد و انسان‌ها را، به‌رغم تفاوت‌های فرهنگی و عقیدتی‌شان، به صلح و آشتی با یکدیگر فرابخواند.

داستان رمان «ملت عشق» در سال 2008 اتفاق می‌افتد. این رمان درباره زنی امریکایی، به نام اللا روبینشتاین، است که در آستانۀ چهل سالگی، به‌واسطۀ آشنایی با رمانی درباره زندگی مولانا و شمس و نیز آشنایی‌اش با نویسنده این رمان، زندگی ساکن و یکنواخت‌اش دستخوش تحول می‌شود. اللا که به عشق بی‌اعتقاد است و عادت کرده است یک زنِ خانه‌دارِ گوش‌به‌فرمان باشد و بی‌مهری و حتا خیانت شوهرش را ندید بگیرد، ناگهان دچار عشق می‌شود و این عشق، زندگی‌اش را زیر و زبر می‌کند.

رمان «ملت عشق» رمانی‌ست با چند راویِ اول‌شخص و نیز راوی سوم‌شخصِ محدود به ذهن اللا.

در جاهایی از رمان که مربوط به دوران مولوی و شمس تبریزی است، خود شمس تبریزی و مولوی نیز در مقام راوی اول‌شخص در رمان ظاهر می‌شوند.

در رمان «ملت عشق»، از خلال نقل داستان اللا و شمس تبریزی و مولوی، آموزه‌های عرفانی برای دستیابی به زندگی بهتر نیز در قالب چهل قاعده، به مخاطبان ارائه می‌شود.

جملات زیبای کتاب ملت عشق

  1. به رغم آن‌که بعضی‌ها خلافش را ادعا می‌کنند، عشق حس خوشایندی نیست که امروز هست و فردا نیست.
  2. عشق جوهره و هدف اصلی زندگی است. چنان‌که مولانا به ما یادآوری کرده، روزی می‌رسد که عشق به ‌چابکی گریبان همه را می‌گیرد، حتی گریبان آن‌هایی را که از او فراری‌اند، و حتی گریبان کسانی را که از کلمه «رمانتیک» مثل نوعی گناه استفاده می‌کنند.
  3. در اصل قرن بیست و یکم چندان فرقی با قرن سیزدهم ندارد. هر دوی این قرن‌ها را در کتاب‌های تاریخ این‌طور ثبت خواهند کرد: قرن اختلاف‌های دینی که مثل و مانندش دیده نشده، مبارزه‌های فرهنگی، پیش‌داوری‌ها و سوء‌تفاهم‌ها؛ بی‌اعتمادی، بی‌ثباتی و خشونتی که همه جا پخش می‌شود؛ و نیز نگرانی‌ای که «دیگری» منشأ آن است. روزگار هرج و مرج. در چنین روزگاری عشق صرفا کلمه‌ای لطیف نیست، خود به تنهایی قطب‌نماست.
  4. مگر نیروی ادبیات نتیجه این نیست که میان سرزمین‌های دور، بین فرهنگ‌های متفاوت پل می‌زند؟ مگر ادبیات آدم‌ها را به هم پیوند نمی‌زند؟
  5. کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال‌هاست به هر جا پا گذاشته‌ام آن صدا را شنیده‌ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته‌ام و به گفته‌هایش گوش سپرده‌ام.
  6. راستی، خاموشی را می‌شود شنید؟
  7. در این راه‌ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز درآیند.
  8. وقتی کسی را بکشی، حتم بدان که چیزهایی از او به تو سرایت می‌کند: تصویری، بویی، نفسی… آهی، لعنتی، صدایی. من بهش می‌گویم «نفرین مقتول». به بدنت می‌چسبد و می‌ماند. شروع می‌کند به کندن، انگار که بخواهد بدنت را سوراخ کند و رد شود. تا وقتی که به اعماق قلبت نفوذ کند. آن‌جا که رسید جا خوش می‌کند و دوباره در تو زنده می‌شود. به خوابت می‌آید و رؤیاهایت را تکه‌پاره می‌کند.
  9. همه مقتول‌ها در وجود قاتلان به زندگی ادامه می‌دهند. از هنگامی که قابیل هابیل را کشت، هیچ قاتلی نتوانسته از کشیدنِ بارِ امانت قربانی‌اش رها شود.
  10. برای همه، بدون استثنا، لحظه‌ای می‌رسد که می‌توانند یکی را بکشند، اما این را اکثر آدم‌ها نمی‌دانند. نمی‌خواهند بپذیرند. تا وقتی حادثه‌ای غیرمنتظره باعث شود خون جلو چشمشان را بگیرد. چقدر هم مطمئنند که دستشان هیچ وقت به خون آلوده نمی‌شود و جان کسی را نمی‌گیرند. حال آن‌که همه چیز به تصادفی بند است. گاهی یک حرکت چشم و ابرو کافی است تا خون کسی به جوش بیاید. از کاه کوهی بسازد و سر هیچ و پوچ دعوا و کتک‌کاری راه بیندازد.
  11. در زمان و مکانِ اشتباه بودن کافی است برای آن‌که حیوانِ درون آدم‌های پاک و تمیز و باشرف یکدفعه آشکار شود.
  12. راستش این دنیا چندان هم محل عدالت نیست، مگر نه؟
  13. راستش را که بگویی، عصبانی می‌شوند. تازه اگر از عشق بگویی خشن می‌شوند، از عصبانیت دهانشان کف می‌کند و از تو متنفر می‌شوند.
  14. آدمیزاد تمایل دارد وقتی چیزی را درک نمی‌کند بدی‌اش را بگوید.
  15. مرگ هر کس رنگ خودش را دارد.
  16. از مرگ نمی‌ترسم. چون مرگ را پایان نمی‌دانم.
  17. پیمودن راه حق کار دل است، نه کار عقل. راهنمایت همیشه دلت باشد، نه سری که بالای شانه‌هایت است.
  18. از کسانی باش که به نفس خود آگاهند، نه از کسانی که نفس خود را نادیده می‌گیرند.
  19. هر که باشیم، هر کجای دنیا که زندگی کنیم، همگی جایی در اعماقمان نوعی حس کمبود داریم. انگار چیزی اساسی گم کرده‌ایم و می‌ترسیم نتوانیم آن را پس بگیریم. آن‌هایی هم که می‌دانند چه چیزی کم دارند، واقعاً انگشت‌شمارند.
  20. جایی که صحبت کم می‌شود، نوشته کافی است.
  21. شهرها به آدم‌ها می‌مانند؛ به دنیا می‌آیند، بزرگ می‌شوند؛ اول بچه‌اند، بعد بالغ می‌شوند، بعد پیر می‌شوند و سرانجام می‌میرند.
  22. شهرها بر ستون‌های معنویت است که پابرجا می‌مانند. قلوب ساکنانشان را منعکس می‌کنند، مانند آینه‌های غول‌آسا. اگر آن دل‌ها بسته شوند یا سیاه شوند، شهرها هم جاذبه‌شان را از دست می‌دهند. بسیار شهرها این گونه از میان رفته‌اند، بسیار شهرهای دیگر هم از میان خواهند رفت.
  23. شریعت مانند چراغ است، روشنایی می‌بخشد. اما نباید فراموش کرد که چراغ هنگام راه رفتن در تاریکی به کار آن می‌آید که جلو پایت را ببینی. بعد از شریعت نوبت طریقت است، بعد از طریقت نوبت معرفت، بعد از معرفت هم نوبت حقیقت! اگر جهت اساسی فراموش شود و انسان شریعت را نه وسیله که هدف بشمرد، آن چراغ دیگر چه فایده‌ای دارد؟
  24. از نظر خیلی‌ها توکل کردن به معنای منفعل ماندن است، اما درست برعکس. توکل حالت آرامش محض است که پذیرش و سازگاری با خود به ارمغان می‌آورد. پاسیو نیست، اکتیو است. می‌تواند حالت‌هایی را به ما عرضه کند که قادر به عوض کردنشان نیستیم و به تمام معنا نمی‌توانیم بر کیفیتشان واقف شویم. با این حالت‌هاست که می‌توان به هستی با عشق نزدیک شد.
  25. مولوی اعتقاد داشت عشق جان‌مایه هستی است. اگر این‌طور باشد، حتی یک قطره‌اش را هم نباید به هدر داد.
  26. آدمیزاد وقتی حرفی در باره حالتی خارق‌العاده می‌شنود، می‌گوید یا خیال است یا رؤیا. و از آن می‌گذرد.
  27. صفات خدا را می‌توانی در هر ذره کائنات بیابی. چون او نه در مسجد و کلیسا و دیر و صومعه، بلکه هر آن همه جا هست. همان‌‌طور که کسی نیست که او را دیده و زنده مانده باشد، کسی هم نیست که او را دیده و مرده باشد. هر که او را بیابد، تا ابد نزدش می‌ماند.
  28. علم لدنّی اگر به جایی جاری نشود، به آب تلخی می‌ماند که ته گلدان جمع می‌شود.
  29. هر قدر هم که مخفی‌کاری کنی، خیانت بوی خاص خود را دارد.
  30. انسان باید عقلش را کودکی گرسنه و محتاج بداند و با قاشق‌قاشق علم سیرش کند. اما همان‌طور که بعضی غذاها برای کودک سنگین است، بعضی آگاهی‌ها هم برای عقل سنگین است، این را هم نباید فراموش کرد.
  31. کیمیای عقل با کیمیای عشق فرق دارد. عقل محتاط است. ترسان و لرزان گام برمی‌دارد. با خودش می‌گوید: «مراقب باش آسیبی نبینی.» اما مگر عشق این‌طور است؟ تنها چیزی که عشق می‌گوید این است: «خودت را رها کن، بگذار برود!»
  32. عقل به آسانی خراب نمی‌شود. عشق اما خودش را ویران می‌کند. گنج‌ها و خزانه‌ها هم در میان ویرانه‌ها یافت می‌شود، پس هر چه هست در دلِ خراب است!
  33. اکثر درگیری‌ها، پیش‌داوری‌ها و دشمنی‌های این دنیا از زبان منشأ می‌گیرد. تو خودت باش و به کلمه‌ها زیاد بها نده. راستش، در دیار عشق زبان حکم نمی‌راند. عاشق بی‌زبان است.
  34. در این زندگانی اگر تک و تنها در گوشه انزوا بمانی و فقط پژواک صدای خود را بشنوی، نمی‌توانی حقیقت را کشف کنی. فقط در آینه انسانی دیگر است که می‌توانی خودت را کاملاً ببینی.
  35. هیچ‌گاه نومید مشو. اگر همه درها هم به رویت بسته شوند، سرانجام او کوره‌راهی مخفی را که از چشم همه پنهان مانده، به رویت باز می‌کند. حتی اگر هم‌اکنون قادر به دیدنش نباشی، بدان که در پس گذرگاه‌های دشوار باغ‌های بهشتی قرار دارد. شکر کن! پس از رسیدن به خواسته‌ات شکر کردن آسان است. صوفی آن است که حتی وقتی خواسته‌اش محقق نشده، شکر گوید.
  36. صبر کردن به معنای ماندن و انتظار کشیدن نیست، به معنای آینده‌نگر بودن است. صبر چیست؟ به تیغ نگریستن و گل را پیش چشم مجسم کردن است، به شب نگریستن و روز را در خیال دیدن است. عاشقان خدا صبر را همچون شهد شیرین به کام می‌کشند و هضم می‌کنند. و می‌دانند زمان لازم است تا هلال ماه به بدر کامل بدل شود.
  37. به هر سو که می‌خواهی شرق، غرب، شمال یا جنوب برو، اما هر سفری که آغاز می‌کنی سیاحتی به سوی درون خود بدان! آن‌که به درون خود سفر می‌کند، سرانجام ارض را طی می‌کند.
  38. قابله می‌داند که زایمان بی‌درد نمی‌شود. برای آن‌که «تو»یی نو و تازه از تو ظهور کند باید برای تحمل سختی‌ها و دردها آماده باشی.
  39. عشق سفر است. مسافر این سفر، چه بخواهد چه نخواهد، از سر تا پا عوض می‌شود. کسی نیست که رهرو این راه شود و تغییر نکند.
  40. مرشد حقیقی آن است که تو را به دیدنِ درون خودت و کشف کردنِ زیبایی‌های باطنت رهنمون می‌شود. نه آن‌که به مریدپروری مشغول شود.
  41. آزمودنِ صحّتِ ایمانِ دیگران وظیفه ما انسان‌ها نیست. بنده نمی‌تواند ایمان بنده‌ای دیگر را بسنجد.
  42. چه مثل مارکوپولو دنیا را بگردیم، چه از گهواره تا گور توی خانه بمانیم، فرقی نمی‌کند؛ برای همه ما زندگی رشته‌ای از تولدها و مرگ‌هاست. آغازها و پایان‌ها. برای تولد لحظه‌ای باید لحظه پیش از آن بمیرد. همان‌طور که برای زایش «منِ» جدید، منِ کهنه باید پژمرده و خشک شود…
  43. در اطراف هر انسانی هاله‌ای از رنگ‌های مختلف هست.
  44. مگر ممکن است رؤیاهایمان از سرنوشتمان جدا باشد؟
  45. مادامی که عشق صافی هست، همان کافی است.
  46. به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو. بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی‌تو. نگران این نباش که زندگی‌ات زیر و رو شود. از کجا معلوم زیرِ زندگی‌ات بهتر از رویش نباشد.
  47. خدا هر لحظه در حال کامل کردنِ ماست، چه از درون و چه از بیرون. هر کدام ما اثر هنری ناتمامی است. هر حادثه‌ای که تجربه می‌کنیم، هر مخاطره‌ای که پشت سر می‌گذاریم، برای رفع نواقصمان طرح‌ریزی شده است. پروردگار به کمبودهایمان جداگانه می‌پردازد، زیرا اثری که انسان نام دارد در پی کمال است.
  48. ریا و بازی باعث شادی آدم‌ها می‌شود، برعکس، دانستن حقایق سنگینی و غم بر دل می‌نشاند. در این دنیا آدم‌هایی که بیش‌تر بدانند، آرام‌تر و ساکت‌ترند.
  49. چیزی هست که هیچ کدام از این آدم‌ها نفهمیده‌اند: آن‌ها برای این‌که چشمشان به ما جذامی‌ها نیفتد همه کاری می‌کنند، اما نمی‌دانند که در اصل ما جذامی‌ها هستیم که می‌خواهیم از آن‌ها و نگاه‌های ترحم‌آمیز و دردآورشان دور باشیم!
  50. پسران آدم، دختران حوا به چنان علمی شرفیاب شده‌اند که آن علم را نه کوه‌ها می‌توانند بر دوش بکشند و نه آسمان‌ها. از این روست که در قرآن می‌فرماید: ما این امانت را بر آسمان‌ها و زمین و کوه‌ها عرضه داشتیم از تحمل آن سر باز زدند و از آن ترسیدند. انسان آن امانت را بر دوش گرفت. پس انسان که به او چنین مقام و موقع ارزشمندی، چنین پایه مهمی اعطا شده، چرا باید در پی هدفی باشد که از آنچه خدا برایش در نظر گرفته پست‌تر است؟ چرا خودش را پست کند؟ چرا حال که وزیر است خود را رذیل کند؟
  51. یک غم، یک خوشی. این‌طوری است زندگی. متوازن و موزون.
  52. خدا بی‌نقص و کامل است، او را دوست داشتن آسان است. دشوار آن است که انسان فانی را با خطا و صوابش دوست داشته باشی. فراموش نکن که انسان هر چیزی را فقط تا آن حد که دوستش دارد، می‌تواند بشناسد. پس تا دیگری را حقیقتاً در آغوش نکشی، تا آفریده را به خاطر آفریدگار دوست نداشته باشی، نه به قدر کافی ممکن است بدانی، نه به قدر کافی ممکن است دوست داشته باشی.
  53. آلودگی اصلی نه بیرون و در ظاهر، بلکه در درون و دل است. لکه ظاهری هر قدر هم بد به نظر بیاید، با شستن پاک می‌شود، با آب تمیز می‌شود. تنها کثافتی که با شستن پاک نمی‌شود حسد و خباثت باطنی است که قلب را مثل پیه در میان می‌گیرد.

 

ترجمۀ ارسلان فصیحی را از رمان «ملت عشق» می‌توانید با رجوع به لینک‌های زیر به‌صورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:

https://www.bennubook.com/book/160834

https://www.bennubook.com/book/8958

اشتراک‌گذاری

یک نظر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *