آوریل 27, 2024
جملات معروف کتاب دزیره که باید بخوانید

جملات معروف کتاب دزیره که باید بخوانید

رمان «دزیره»، نوشتۀ آن ماری سلینکو، از رمان‌های تاریخی – عاشقانۀ محبوب است. سلینکو در رمان «دزیره» داستان زندگی اوژنی دزیره کلاری را روایت می‌کند و از خلال روایت داستان او، به روایت وقایع بعد از انقلاب فرانسه و ظهور ناپلئون بناپارت و قدرت‌‌گرفتن او و جنگ‌ها و کشورگشایی‌هایش و رسیدنش به امپراتوری و نیز افول و سقوطش نیز می‌‌پردازد.

رمان «دزیره» به‌صورت یادداشت روزانه نوشته شده و راوی آن اوژنی دزیره کلاری است که دارد خاطرات خود را در دفتری که پدر آزادی‌خواهش به او هدیه داده است می‌نویسد. سلینکو در رمان «دزیره» از زبان اوژنی کلاری دزیره شرح می‌دهد که او چگونه از خانواده‌ای ساده و معمولی برآمد و بعدها ملکۀ سوئد و نروژ شد.

عشق دزیره به ناپلئون بناپارت در دوران نوجوانی و خیانت ناپلئون به او یکی از ماجراهایی است که در رمان دزیره به آن پرداخته می‌شود.

دزیره بعد از اینکه از جانب ناپلئون خیانت می‌بیند با ژان باتیست ژول برنادوت، که بعداً پادشاه سوئد و نروژ می‌شود، ازدواج می‌کند. دزیره و ژان باتیست زندگی عاشقانه‌ای دارند و صاحب پسری به نام اسکار می‌شوند؛ پسری که روزی قرار است به جای پدرش بر تخت سلطنت سوئد و نروژ بنشیند و به نام اسکار اول در تاریخ ماندگار شود.

در رمان «دزیره» می‌خوانیم که دزیره چطور طوفان حوادث روزگار خود را پشت سر می‌گذارد و به جایی می‌رسد که در ابتدای رمان نه خودش و نه هیچ‌یک از اطرافیانش فکر آن را هم نمی‌کنند. رمان «دزیره» همچنین رمانی است علیه جنگ و در ستایش عشق و صلح. در ادامه، در مجله بنوبوک، جملاتی زیبا و تأثیرگذار از رمان «دزیره» را می‌خوانید.

جملات معروف کتاب دزیره

  1. از دردهای رنجدیدگان و محرومین دو شعله زبانه کشیده است: شعلۀ عدالت و شعلۀ کینه. شعلۀ کینه آهسته‌آهسته در میان امواج خون فرومی‌نشیند. اما شعلۀ دیگر، شعلۀ مقدس عدالت، هرگز کاملاً خاموش نخواهد شد.
  2. حقوق بشر ملغی نمی‌شوند. شاید مخفیانه یا آشکارا، آنها را زیر پا بگذارند اما کسانی که حقوق بشر را لگدمال کنند، کسانی که حق آزادی و برابری را از برادران خود سلب کنند، مرتکب بزرگترین جنایت تاریخ می‌شوند و هیچکس برای آمرزش روح آنها دعا نخواهد کرد.
  3. همیشه آدم شب بیشتر از روز می‌ترسد.
  4. دلم می‌خواست از حال می‌دانستم که تاریخ زندگی من غم‌انگیز خواهد شد یا نشاط‌انگیز.
  5. خیلی دلم می‌خواهد در زندگی من یک واقعۀ غیرعادی اتفاق بیفتد.
  6. وقتی اطرافیان انسان احساسات او را درک نمی‌کنند چقدر احساس تنهایی می‌کند.
  7. شایسته نیست آدم عقیدۀ سیاسی خودش را به سینه یا یقۀ کتش بزند.
  8. من اگر قرار بود عده‌ای را به حضور بپذیرم منتظرشان نمی‌گذاشتم. به هرکدام وقت معینی می‌دادم و سر ساعت معین آن‌ها را می‌خواستم. انتظار واقعاً کشنده است.
  9. شراب پورتو اول آدم را به نشاط می‌آورد، بعد غمگین می‌کند و عاقبت از پا می‌اندازد. اما به‌هیچ‌وجه تقویت نمی‌کند.
  10. قلبم مثل یک گلولۀ توپ در سینه‌ام سنگینی می‌کند. برای این‌که عاشق هستم. من تا حالا نمی‌دانستم که آدم ممکن است وجود عشق را اینطور احساس کند. مقصودم این است که جسماً احساس کند.
  11. اغلب مدت مدیدی، بازو به بازوی یکدیگر، بی‌حرکت برجا می‌مانیم و چمنزار آن طرف حصار را تماشا می‌کنیم. سکوت ما عمیق‌تر می‌شود. مثل یک فانوس زرد به آسمان آویخته است. در حال تماشای چمنزار آرام و خاموش، با خود می‌گویم: «خدای بزرگ این شب قشنگ را تمام نکن. خدای بزرگ بگذار همیشه کنار او بمانم…»
  12. ناپلئون بلامقدمه از من پرسید:
  • تو از سرنوشت آینده‌ات واهمه نداری اوژنی؟

وقتی ما تنها هستیم اغلب به من «تو» می‌گوید با این‌که رسم نیست حتی نامزدها یا زن‌وشوهرها به هم «تو» بگویند.

من سری تکان دادم:

  • ترس از سرنوشتم؟ نه، نمی‌ترسم. کسی چه می‌داند چه سرنوشتی در انتظار ما است. چرا باید از یک چیز ناشناس ترسید؟
  • عجیب است که اغلب اشخاص ادعا می‌کنند از سرنوشت خود بی‌خبرند…

صورت او در موقع ادای این کلمات در مهتاب خیلی رنگ‌پریده بود. چشمهای کاملاً بازش به نقطۀ دوری خیره شده بود. ادامه داد:

  • من سرنوشتم را احساس می‌کنم.

با تعجب پرسیدم:

  • و… از آن می‌ترسید؟
  • نه. من می‌دانم که کارهای بزرگی خواهم کرد. من برای به‌وجود آوردن و ادارۀ مملکتها خلق شده‌ام. من جزء آن عده‌ای هستم که تاریخ دنیا را به‌وجود می‌آورند.
  1. تاریخ دنیا از مجموع سرنوشتهای همۀ مردم تشکیل می‌شود، فقط آنهایی که فرمان‌ها را امضا می‌کنند یا آنهایی که می‌دانند توپها را کجا قرار بدهند و چطور خالی کنند تاریخ دنیا را به‌وجود نمی‌آورند. به‌نظر من سایرین، یعنی آنهایی که سر خود را پای گیوتین از دست می‌دهند یا آنهایی که گلولۀ توپها بر سرشان می‌ریزد و به‌طور کلی همۀ مردان و زنانی که زندگی می‌کنند، امیدوارند و می‌میرند تاریخ دنیا را به‌وجود می‌آورند.
  2. افکارم مثل مورچه‌ها در جهات مختلف حرکت می‌کنند و مثل آنها بارهای کوچکی بر دوش دارند؛ همانطور که مورچه‌ها معمولاً ساقۀ یک برگ یا دانۀ شنی را به‌دنبال می‌کشند؛ افکار من نقشه‌های خیلی کوچکی از زندگی آیندۀ مرا بر پشت دارند. اما خیلی زود بارها را بر زمین می‌ریزند چون من شامپانی خورده‌ام و نمی‌توانم افکارم را متمرکز کنم.
  3. وقتی انسان واقعاً کسی را دوست دارد چقدر زندگی سهل و آسان است. روح و جسم انسان فقط متعلق به اوست.
  4. من نمی‌خواهم شوهرم تمام عمرش را در جبهۀ جنگ بگذراند و گاهگاهی به منزل بیاید و دائماً از جنگها صحبت کند. خیلی بیشتر دوست دارم او را از ارتش بیرون کنند.
  5. من در کوچه، که کف آن براثر باران می‌درخشید، شروع به دویدن کردم. بدون توقف می‌دویدم. نمی‌دانستم چطور از سالن سبز و سالن سفید و راهرو خارج شده‌ام و چطور از جلوی مدعوین که برای من راه باز می‌کردند و نوکرها که سعی می‌کردند بازویم را بگیرند گذشته بودم. تنها چیزی که می‌دانم این است که در کوچه می‌دویدم. ناگهان در تاریکی فرورفتم، به کوچۀ دیگری پیچیدم. قلبم به‌شدت می‌زد. باران بر سر و رویم می‌ریخت. مثل این‌که یک غریزۀ حیوانی مرا به‌طرف مقصدی که دنبال آن می‌گشتم هدایت می‌کرد. به خیابان کنار رودخانه رسیدم. آهسته به وسط پل رفتم. روی دیوارۀ سنگی پل خم شدم، عکس چراغهای بی‌شماری را دیدم که در آب می‌رقصیدند.

این تصاویر بالا می‌آمدند و پایین می‌افتادند مثل این‌که در شادی و نشاط بودند! بیشتر خم شدم، روشنایی آبها رقص‌کنان به‌طرف من بالا می‌آمد، صدای زمزمۀ باران شنیده می‌شد. چقدر تنها بودم، هیچوقت در زندگی تا این حد احساس تنهایی نکرده بودم.

  1. من می‌خواهم به خانۀ خودم برگردم. نمی‌خواهم در یک کاخ خارجی زندگی کنم. دلم می‌خواهد مثل همۀ مردم یک کانون خانوادگی داشته باشم.
  2. من روی تختخواب افتادم. چشمهایم از فرط بی‌خوابی می‌سوخت. در فکر خود صحنۀ ملاقات آینده‌ام را با ناپلئون مجسم می‌کردم و سعی می‌کردم صورت او را به یاد بیاورم. اما زیر پلکهای بستۀ من جز تصویرهای او که در جعبۀ آینۀ مغازه‌ها دیده بودم چیزی ظاهر نشد. لحظه‌ای بعد انعکاس نور چراغهایی که در میان امواج سن می‌رقصیدند و من هیچوقت نمی‌توانم فراموششان کنم جای این تصاویر را گرفتند.
  3. وقتی صدای پای اسبش از دور به گوشم می‌رسید قلبم به‌شدت می‌زد و برای هزارمین بار به خود می‌گفتم: «ژان باتیست الان پیدا می‌شود. من در واقع و برای همیشه زن او هستم و به‌هیچ‌وجه خواب نمی‌بینم.» ده دقیقه بعد ما زیر درختهای بلوط مشغول خوردن قهوه بودیم و ژان باتیست مطالبی را که روز بعد در «مونیتور»، جریدۀ رسمی، منتشر می‌شد و حتی مطالبی را که منتشر نمی‌شد و لازم بود مخفی بماند برای من می‌گفت. من غروب آفتاب را تماشا می‌کردم و با بلوط‌های براق که از درختها افتاده بود بازی می‌کردم.
  4. تمام بعدازظهر در باغ تنها بودیم. آفتاب دیگر حرارت چندانی نداشت. برگهای خشک تمام سطح باغ را پوشانده بود. یک‌شبه پاییز واقعاً فرارسیده بود. من دستها را روی زانو گذاشته به صحبت ژان باتیست که سعی می‌کرد دلداریم بدهد گوش می‌دادم. اغلب، معنای گفته‌های او را نمی‌فهمیدم. در آن‌‌موقع فقط به آهنگ صدای او گوش می‌دادم. ابتدا همان‌طور که با اشخاص بزرگ صحبت می‌کند با من صحبت می‌کرد.

بعد با لحن ملایمی به صحبت ادامه داد:

  • تو می‌دانستی که من دوباره به جبهۀ جنگ برمی‌گردم، اینطور نیست؟ تو زن یک صاحب‌منصب هستی! تو یک زن خوب و عاقل هستی. باید شجاع و بردبار باشی…

گفتم:

  • نمی‌خواهم شجاع باشم.
  1. ناپلئون بعد از فتوحاتش در ایتالیا، هیچوقت به فکر تقویت مواضع دفاعی نواحی فتح شده نیفتاده است. حالا ما باید مرزها را با قوای مسخره‌ای حفظ کنیم درحالی‌که آقای بناپارت کنار نیل با سربازان کاملاً مجهز خود آفتاب می‌خورد و این اشخاص ساده او را مرد قوی می‌خوانند!
  2. من هر اقدامی را از طرف ارتش و فرماندهان آن برای تغییر قانون اساسی با توسل به زور، خیانت می‌دانم.
  3. من به‌هیچ‌وجه شجاع نیستم، حتی زن ترسویی هستم؛ اما وقتی موضوع برایم خیلی اهمیت داشته باشد ناچارم ترس را کنار بگذارم.
  4. مدتی بود که گلها پژمرده شده بودند. برگهای درختها می‌ریختند. یکی از اولین روزهای پاییز بود. از آن ایامی که آدم احساس می‌کند واقعاً یک چیزی در شرف مردن است. و شاید به همین جهت است که افکار انسان به‌صورت خطوط روشن و مشخصی در مغز ظاهر می‌شوند.
  5. دزیره من با لشکری که در حقیقت شبحی از یک لشکر واقعی است تا «رن» پیش می‌روم و با این شبح باید دشمن را عقب بزنم. گوش می‌دهی دخترجان؟

گفتم:

  • هیچ کاری نیست که تو نتوانی بکنی ژان باتیست.

عشق من به‌قدری قوی بود که چشمهایم پر از اشک شد. آهی کشید و گفت: بدبختانه، دولت با تو هم‌عقیده نیست و مرا با یکدسته سرباز تازه‌کار که تجهیزاتشان هم در وضع فلاکت‌باری است به‌طرف رن می‌فرستد.

زیر لب گفتم:

  • ما ژنرالها، جمهوری را نجات داده‌ایم و ما ژنرالها هستیم که آنرا نگهداری می‌کنیم. این حرف را من یکروز از دهن ناپلئون شنیده‌ام.
  • البته و برای همین است که جمهوری به ژنرالهایش حقوق می‌دهد. ما کار فوق‌العاده‌ای نمی‌کنیم.
  1. این روزها پسرها را از سن شانزده‌سالگی برای دفاع از مرزهای ما زیر پرچم احضار می‌کنند. یک پسر کوچک شکل ژان باتیست که بعدها در «رنانی» یا در «ایتالیا» کشته شود یا با طپانچه پسرهای دیگران را به خاک بیندازد به چه درد من می‌خورد؟
  2. دستها را روی شکم فشار دادم. یک مرد کوچک نو… در وجود من؟ همچه چیزی ممکن بود؟ مرد کوچک من، یک تکه از وجود من! مدت یک لحظۀ کوتاه احساس خوشبختی کردم. اما بلافاصله خود را سرزنش کردم. یک مرد کوچک متعلق به من؟ همچه چیزی وجود ندارد. هیچکس متعلق به دیگری نیست. چرا توقع دارم که پسر کوچکم همیشه احساسات مرا درک کند؟ مگر نه این‌که خود من افکار مامان را عقب‌افتاده و قدیمی می‌دانم؟ مگر نه این‌که بارها در برابر مامان ناچار شده‌ام دروغهای کوچکی بگویم؟ پسر من هم یقیناً با من همین رفتار را خواهد کرد. به من دروغ خواهد گفت و مرا عقب‌افتاده و افکارم را کهنه خواهد دانست و حتی با من درشتی خواهد کرد. با تشدد با او حرف زدم: «دشمن کوچولوی من که توی دل من جا گرفته‌ای، که تو را دعوت کرده بود؟»
  3. هیچ‌کس جوانی خود را فراموش نمی‌کند حتی اگر به‌ندرت به آن فکر کند.
  4. وقتی یکنفر روی زخمی که مدتها است جوش خورده و جایش صاف شده نمک بپاشد چه باید کرد؟
  • باید به ریش آن آدم خندید دزیره!
  • پس من به ریش او می‌خندم…
  1. دهن ژان باتیست از نو روی زلفم قرار گرفته بود. به‌نظرم می‌آمد که چلچراغ‌های بلورین درخشان به حرکت درآمده بودند. همۀ سالن با ما می‌چرخید. صدای مدعوین مثل همهمۀ دوردستی به گوشم می‌رسید… در این لحظه نباید فکر کرد! در آغوش او می‌رقصم و لبهای او را روی سر خود احساس می‌کنم.
  2. یک روز با پیراهن خواب روی بالکن ویلای سفیدمان ایستاده بودم و برای سربازان داوطلب، گل پرتاب می‌کردم: برای «فرانشون» خیاط، برای پسر چلاق پینه‌دوز، برای برادران «لوی» که با لباس نو می‌رفتند همراه دیگران از وطن ما در مقابل همۀ دنیا دفاع کنند. این وطنی که آنقدر پول نداشت برای سربازانش کفش بخرد.
  3. ناپلئون، تو از عنوان «حقوق بشر» سوء‌استفاده می‌کنی. بهانه‌ات این است که ملتها را آزاد می‌کنی ولی در حقیقت آنها را اسیر می‌کنی. به نام حقوق بشر خون ملتها را می‌ریزی.
  4. موزیک بتهوون درعین‌حال مثل یک دعا و یک فریاد شادی بود.
  5. عاقبت یک روزی باید این جنگ‌ها تمام شود. ما از خستگیِ فتح خُرد می‌شویم.
  6. در دو طرف جاده اجساد اسبها با شکمهای پاره دیده می‌شود. صلیبهایی که روی قبور سربازان نصب شده در گوشه و کنار به چشم می‌خورد.

زیر لب گفتم:

  • همۀ اینها مادر داشته‌اند.

سرهنگ که کنار من چرت می‌زد تکانی خورد:

  • چه گفتید؟ مادر؟

من قبرها را نشان دادم:

  • این سربازان؟ مگر اینها مادر ندارند؟

ماری پرده‌های دریچه‌ها را بست. سرهنگ نگاهی به من و نگاهی به ماری می‌کرد. ولی ما دیگر دهن باز نکردیم. او شانه بالا انداخت و دوباره چشمها را بست.

  1. انسان در همه‌حال و همه‌جا احتیاج به دوست دارد.
  2. مرا در بغلت بفشار تا حس کنم که واقعاً نزدیک تو هستم وگرنه خیال می‌کنم که خواب می‌بینم.

ترجمۀ ایرج پزشک‌زاد از کتاب «دزیره» را می‌توانید با رجوع به لینک‌های زیر، به‌صورت آنلاین، از سایت بنوبوک خریداری کنید:

https://www.bennubook.com/book/14438

https://www.bennubook.com/book/148301

اشتراک‌گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *