عشق، سیاست، جنگ، تاریخ، قصۀ پریان، ماجراجویی، زندگی، مرگ، جاودانگی، تنهایی و رنج و سوگ و ماتمِ تراژیک و مقادیری هم طنز و رندی. اینها همه موضوعاتیست که جنسِ یک رمانِ جذاب را جور میکند و با کاربُرد ماهرانه و خلاقانهشان میشود شاهکار کرد. رمان «صد سال تنهایی» گابریل گارسیا مارکز یکی از این شاهکارهاست؛ شاهکاری پُر از شخصیت و ماجرا و وقایع عجیبوغریب که پانزده سال آهستهآهسته در ذهن مارکز پخته و پرورده شد و نوشتناش هجده ماه طول کشید و با وجود بیشمار شخصیت با اسمهایی که شاید برای خوانندگانِ غیرِ امریکای لاتینیِ این رمان، دشوار و عجیبوغریب بنماید و نیز بیشمار قصه و خردهروایتِ درهمتنیده و اسلوبِ رواییِ پیچیده و غیرخطی آن، خیلی زود خواننده را با حالوهوا و شخصیتهای خود اُخت میکند، چنانکه حتا مخاطبانِ کمتر حرفهای رمان نیز از خواندن «صد سال تنهایی» خاطرهای خوش دارند. در ادامه به نقد کتاب صد سال تنهایی میپردازیم با مجله بنوبوک همراه ما باشید.
خیلی ساده اگر بخواهیم بگوییم، راز ماندگاری و مجبوبیت و جذابیت رمان «صد سال تنهایی» در این است که مارکز خوب مینویسد و چموخمِ قصهگویی را خوب بلد است. او مثل مادربزرگهای قصهگو دهان گرمی در قصهگویی دارد و خودش گفته است که قصههایی که مادربزرگش برایش تعریف میکرده بسیار در پرورش استعداد نویسندگیاش اثر داشتهاند و در نوشتن «صد سال تنهایی» روش قصهگویی مادربزرگش را به کار برده است. اما مادربزرگ تنها عامل پرورش استعداد نویسندگی مارکز نبوده است. هنر نویسندگی مارکز ماحصلِ حفاریهای او در معادن ادبیات شفاهی و مکتوب و فرهنگ و آداب و رسوم و اسطورهها و سنتها و باورهای امریکای لاتینی و دستیابی به سرمایههای ادبی و فرهنگی و تاریخیای است که لایهبهلایه در طول قرنها برهم انباشته شدهاند. مارکز به رگههایی ناب از این معادن دست یافته و قیمتیترین ذخایر را از آنها استخراج کرده و از آمیزش آنها ترکیبی جادویی پدید آورده که اوج آن را در رمان «صد سال تنهایی» میبینیم. خولیو کورتاسار، دیگر نویسنده بزرگ عصر شکوفایی ادبیات امریکای لاتین، معتقد است که در «صد سال تنهایی» انواع و اقسام گونههای قصهپردازی، از قصههای «هزار و یک شب» گرفته تا قصههای فاکنر و کنراد و استیونسن و رمانهای سلحشوری و «بسا چیزهای دیگری»، از جمله سینمای سوررئالیستی لوئیس بونوئل، «به یاری اصالت تکاندهنده گارسیا مارکز میشتابند». بله، چون نیک بنگریم اینها همه را در «صد سال تنهایی» میبینیم اما نه بهصورت تقلیدی و دسته دوم، بلکه بهگونهای که انگار مارکز همۀ اینها را از نو آفریده و در ترکیبی بدیع ارائه داده است.
تفسیرها و قضیۀ دُمِ خوک
رمان «صد سال تنهایی» سرگذشت چندین نسل از یک خانوده به نام بوئندیاست که جدّ بزرگشان به دهکدهای به نام «ماکوندو» کوچ کرده است. «ماکوندو»ی خلقشده بهدست مارکز، امروزه یکی از معروفترین اقلیمهای خیالی در ادبیات است. این سرزمین، در عین اینکه ریشه در واقعیتها و خرافهها و افسانهها و سنتهای امریکای لاتین و تاریخ و جغرافیا و طبیعت آنجا و بهویژه ریشه در جایی دارد که کودکی مارکز در آن سپری شده است و از این نظر ویژگیهایی سخت بومی به رمان «صد سال تنهایی» میدهد، بهشدت هم جهانی است. تاریخ خیالی «ماکوندو» در رمان «صد سال تنهایی» از لحظهای بدوی آغاز میشود؛ لحظهای که گویی انسان، تازه پا به کره خاکی گذاشته است و چیزها هنوز نامی ندارند و اینگونه است که مارکز در «صد سال تنهایی» قصۀ انسان را از قدیمیترین اعصار تا عصر جدید روایت میکند.
رمان «صد سال تنهایی» را از منظرهای متعدد و متنوعی تفسیر کردهاند و اگرچه این رمان، خود به بسیاری از این تفسیرها پا میدهد، اما خودِ مارکز از بیشترِ این تفسیرهای جورواجور شاکی و دلزده است و هیچ فرصتی را برای متلکپرانی به کسانی که سعی کردهاند از جُزءجُزءِ آثارش، از جمله «صد سال تنهایی»، تفاسیری مشعشع بیرون بکشند از دست نداده است. او مخصوصاً از تفسیرهای سمبولیک بهشدت کُفری است و در جُستاری با عنوان «شعر، در دسترس اطفال»* موافقت طعنهآمیز خود را با یک دبیر دانشکده ادبیات شهر هاوانا در کوبا که وقت زیادی را صرف نقد کتاب صد سال تنهایی کرده و دست آخر به این نتیجه رسیده بود که این رمان «نتیجهای در بر ندارد» اعلام میکند و مینویسد: «من هم به این نتیجه رسیدهام که تجزیه و تحلیل زیاده از حد گمراه کننده است.»
با اینهمه، «صد سال تنهایی» همواره منتقدان و مفسران را به تفسیرهای گوناگون وسوسه کرده است؛ از تفسیرهای سمبولیک و اساطیری و رمزی و روانشناختی گرفته تا تفسیرهای تاریخی و سیاسی و… . مارکز از بیشتر این تفسیرها دل خوشی ندارد و در مصاحبه با ریتا گیبرت که در کتاب «هفت صدا»** چاپ شده است، در پاسخ به منتقدانی که «نوعی تاریخ سوررئالیستی امریکای لاتین» و «استعارهای برای بشر مدرن و جوامع بیمار بشری» را در «صد سال تنهایی» یافتهاند، میگوید که قضیه بسیار سادهتر از این حرفهاست. او در این مصاحبه درباره قصدش از نوشتن رمان «صد سال تنهایی» میگوید که در این رمان فقط میخواسته سرگذشت خانوادهای را روایت کند که «صد سال هر کاری از دستشان برمیآمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست بخاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد.»
تنهایی، دلسوزی و سیاست
تنها نظری که مارکز در مورد «صد سال تنهایی» آن را دربست میپذیرد و موافقتِ خود را با آن اعلام میکند، همان مضمونیست که در عنوان رمان به آن اشاره شده است: «تنهایی». مارکز در همان مصاحبهای که ذکرش رفت میگوید: «جان کلام صد سال تنهایی را تنها منتقدانی گفتهاند که رنج و درد ماکوندو را – که رنج و درد همۀ زمینیان است – ناشی از ناهمدلی و تفرقه دانستهاند، تفرقهای که وقتی هر کس برای خودش و به فکر خودش باشد، دست میدهد.»
مارکز همچنین در مصاحبهاش با پلینیو مندوزا در کتاب «بوی درخت گویاو»*** درباره رمان «صد سال تنهایی» میگوید که «ارزش واقعی» این رمان «دلسوزی عظیم نویسنده است برای تمام مخلوقات بیچارهاش.»
اما جالب اینکه برخلاف نویسندگانی که از استخراج پیامهای سیاسی از داستانهایشان چندان خشنود نیستند و نمیخواهند نوشتههاشان به سیاسیکاری تقلیل یابد، مارکز، به گواه همان مصاحبه، از اینکه از «تنهایی» منظور نظر او برداشت سیاسی هم داشته باشند و در رمان «صد سال تنهایی» دنبال مفهوم سیاسیِ «تنهایی» بگردند استقبال و وجود چنین مفهومی از تنهایی در رمان «صد سال تنهایی» را تأیید میکند.
زندگی خصوصیِ یک خانواده
شاید در نگاه اول عجیب به نظر برسد که رمانی از نوع «صد سال تنهایی» را با این همه غرایب و اتفاقهای محیرالعقول، از پرواز کردن یکی از شخصیتهای رمان گرفته تا هزار ماجرای غریب دیگر، شرح زندگی روزمره یک خانواده امریکای لاتینی قلمداد کنند. مارکز اما میگوید که زندگی در امریکای لاتین با همین غرایب عجین است. او در کتاب «بوی درخت گویاو» درباره مادربزرگش، نخستین منبع الهامش در قصهپردازی، میگوید: «او زنی بود با خیالپردازی فوقالعاده و بشدت خرافاتی که شب به شب با داستانهای ماورای قبرش مرا به وحشت میانداخت. تأکید میکنم که در دنیائی طلسمشده و پر از اشباح و کاملاً غریب زندگی میکرد.» این یعنی زندگی عادی و روزمره در امریکای لاتینی که مارکز دیده و تجربه کرده است پُر بوده از اشباح و غرایب و مارکز در «صد سال تنهایی» خیالِ نمادپردازی نداشته و فقط خواسته واقعیتی را که دیده و درک کرده است بنویسد. برای همین است که در گفتوگو با ریتا گیبرت برای آنها که در تفسیر «صد سال تنهایی» از «سرنوشت بشر» دادِ سخن میدهند تره هم خُرد نمیکند و درعوض، گفتۀ یکی از آشنایان غیرِ منتقدش را درباره «صد سال تنهایی» تأیید میکند که گفته است: «علت محبوبیتی که این رمان در میان مردم یافته است، آنست که برای اولین بار زندگی خصوصی یک خانواده امریکای لاتینی را تصویر میکند… خوابیدنشان، حمام کردنشان، آشپزخانهشان و همۀ گوشه و کنار خانهشان را نشان میدهد.»
رمان «صد سال تنهایی» و مارکزِ روزنامهنگار
گفتیم که مارکز خوب مینویسد و این جانِ کلام درباره رازِ محبوبیت رمان «صد سال تنهایی» است. از تأثیر قصههای مادربزرگ مارکز و تأثیر شیوه قصهگویی او بر رمان «صد سال تنهایی» گفتیم و حال برویم سراغ بعضی منابع الهام دیگرِ مارکز در نگارش این رمان. پیش از رفتن به سراغ بعضی از مهمترین منابع ادبیای که مارکز در نوشتنِ رمان «صد سال تنهایی» و بهطور کلی در خلق دنیای داستانی خود از آنها تأثیر گرفته است، بد نیست از تجربۀ روزنامهنگاری مارکز بگوییم و از تأثیر آن بر سبکِ نگارش او. مارکز در جوانی روزنامهنگار بود و گزارش مینوشت. با کمی دقت در نقد کتاب صد سال تنهایی خود را با گزارشگری گرمدهان و شیرینسخن مواجه میبینیم که انگار گزارش حوادثی را برای روزنامه نوشته است. مارکز با به کار بردن چنین شگردی ما را بهخوبی با دنیای جادویی رمان «صد سال تنهایی» اُخت میکند. انگار روزنامهای را باز کرده باشیم و در آن گزارشهایی بخوانیم از اموری عجیبوغریب و محیرالعقول که گویی جزئی از رویدادهای هرروزه و عادی و معمولی زندگیاند. شگردِ گزارشِ روزنامهای به مارکز کمک میکند تا امور غریب و خارقالعاده را برای مخاطبانش باورپذیر کند و این یکی از ویژگیهای ادبیات رئالیسم جادوییست که مارکز را یکی از سرآمدانِ آن میدانند. یکی از روشهای ایجاد این باورپذیری، توجه به جزئیات عادی زندگی روزمره، حینِ روایت حوادث غریب است. مارکز، خود در کتاب «بوی درخت گویاو» درباره کمکی که روزنامهنگاری به کارِ قصهنویسیاش کرده است میگوید: «روزنامهنگاری مرا به راههایی هدایت کرد تا داستانهایم پذیرفتنی شوند. دادن ملافه (ملافۀ سفید) به دست رمدیوس خوشگله تا بتواند با آن به آسمان برود و یا گرفتن یک فنجان شیر کاکائو (و نه آشامیدنی گرم دیگری) از دست نیکانور رئینا قبل از اینکه ده سانتیمتر از زمین بلند شود. اینها همه تأکیدهای بسیار نافع روزنامهنگاری است.»
مارکز و تراژدی یونانی: اودیپ شهریار
میرسیم به منابع ادبی تأثیرگذار بر آثار مارکز و از جمله بر رمان «صد سال تنهایی». یکی از قدیمیترین منابع ادبی که مارکز بارها از تأثیرِ آن بر خود سخن گفته است، تراژدی «اودیپ شهریار» سوفوکل است؛ یک تراژدی کلاسیک یونانی که بعد از فروید وارد اصطلاحات و مفاهیم روانشناسی هم شده است. البته مارکز سخت با تفسیرهای روانشناختی از رمان «صد سال تنهایی» مخالف است و تأثیرش از نمایشنامۀ «اودیپ شهریار» ربطی به عقده اودیپ و پدرکُشی و اینجور حرفها ندارد. به قول او در مصاحبه با ریتا گیبرت بازگردیم: «قصد من فقط بازگفتن سرگذشت خانوادهای است که صد سال هر کاری از دستشان برمیآمد کردند تا از تولد نوزادی که دم خوک داشته باشد جلوگیری کنند و درست بخاطر همین تلاش، تولد این نوزاد سرنوشت محتومشان شد. از نظر ترکیب داستان، این طرح رمان است.»
آنها که «اودیپ شهریار» سوفوکل را خوانده باشند یا داستان آن را بدانند، میدانند که تراژدی اودیپ نیز تراژدی فرار از سرنوشت محتوم و دچار شدن به آن است. اودیپ میخواهد از آنچه برایش پیشگویی شده است بگریزد اما دست آخر، بیآنکه خود بداند، موبهمو طبق آنچه برایش پیشگویی شده عمل میکند. وقتی خوب در ماجرای اودیپ باریک شویم میبینیم که این تراژدی به اشکال گوناگون در تاروپودِ رمان «صد سال تنهایی» تنیده شده است.
تأثیرِ کافکا بر رمان «صد سال تنهایی»
مارکز در کتاب «بوی درخت گویاو» میگوید وقتی در نوجوانی داستان «مسخ» کافکا را خوانده متوجه شده که نویسنده خواهد شد. او میگوید که در «مسخ» راهی برای فرار از «عقلگرایی و فرهنگگرایی»، که آموزههای دوره دبیرستان او بودهاند، یافته است. اما آیا میتوان بین رمان «صد سال تنهایی» و «مسخ» کافکا شباهتی یافت؟ از جهتی بله، چون همانطور که گرگور، شخصیت اصلی «مسخ» کافکا، یک روز به حشره تبدیل میشود، جوری که انگار این حشرهشدن امریست که میتواند در زندگی عادی اتفاق بیُفتد، مارکز هم در «صد سال تنهایی» عجیبترین وقایع را جوری نقل میکند که انگار هرروز در دنیای واقعی رخ میدهند و این همانطور که گفته شد خصلت ادبیات رئالیسم جادویی است. مارکز البته در «صد سال تنهایی» بههیچوجه مقلّدِ کافکا نیست و دنیای خاص خودش را ساخته است، اما در بیان این دنیا، که بخش عمدهای از غرایب آن سخت امریکای لاتینی و برآمده از محیطیست که مارکز در آن رشد کرده، از ادبیات کافکا وامهایی میگیرد.
تأثیرِ فاکنر بر رمان «صد سال تنهایی»
در اوایل کتاب «زندهام که روایت کنم»****، زندگینامۀ خودنوشت گابریل گارسیا مارکز، او را در هیئت جوانی بیست و سه ساله میبینیم که حین سفر با مادرش مشغول بازخوانی رمان «روشنایی ماه اوت» ویلیام فاکنر است. مارکز همواره از فاکنر بهعنوان یکی از پدران ادبی خودش یاد کرده است، اگرچه از دست منتقدانی که او را با فاکنر مقایسه کردهاند مینالد و میگوید که آنها او را بیش از حد زیرِ سایۀ فاکنر دیدهاند درحالیکه مارکز از دورهای به بعد تمام تلاش خود را کرده است که از فاکنر تقلید نکند و زیرِ سایۀ او نماند.
مسلماً رمان «صد سال تنهایی»، بهلحاظ سبک و نوع روایت، ربطی به فاکنر ندارد. مارکز مثل فاکنر ذهنینویس نیست، اما در رمان «صد سال تنهایی» مضمونهای فاکنری را میتوان یافت. مثلاً خود مضمون کشف یک سرزمین و تصاحب آن و یا مضمون تراژیک تلاش ناکام برای جلوگیری از سرنوشت محتوم؛ مضمونی که البته چنانکه گفته شد نشانگر تأثیر مارکز از «اودیپ شهریار» سوفوکل است، اما در آثار فاکنر نیز به آن برمیخوریم. مثلاً در رمان «ابشالوم، ابشالوم!». از اینها که بگذریم آشکارترین و دمدستیترین نشانۀ فاکنری در کارِ مارکز، خلق یک جغرافیای خیالی و گُنجاندنِ تمامِ جهان و بشریت در آن است. پیش از اینکه مارکز «ماکوندو»ی خیالیاش را در عالَمِ ادبیات بنا کند و آن را در «صد سال تنهایی» و چند کارِ دیگرش به نام خودش سند بزند، ویلیام فاکنر، سرزمین خیالی «یوکناپاتوفا» را بنا کرد؛ سرزمینی در جنوب امریکا که فاکنر تاریخ قدمگذاشتن انسان بر این کره خاکی و نیز بخشی از تاریخ امریکا و تاریخ جهان و انسان را در آن گُنجاند و با خلق آن، هم از مسائل بومی جنوب امریکا گفت، هم از تلاشِ ناکامِ انسان برای تغییرِ تقدیر.
رمان «صد سال تنهایی» و رئالیسم جادویی
امروزه معمولاً وقتی صحبت از رئالیسم جادویی به میان میآید، پیش از هر نویسندهای یاد مارکز و پیش از هر کتابی یاد رمان «صد سال تنهایی» میافتیم. اما رئالیسم جادویی با مارکز ابداع نشد. در خودِ امریکای لاتین ریشۀ این ادبیات را، که در آن امور عجیبوغریب جزئی از وقایع عادیاند، در آثاری چون «قلمروِ این عالم» اَلخو کارپانتیه و «پدرو پارامو»ی خوآن رولفو و رمانهای آستوریاس و قصههای بورخس میدانند. اما چه بسا بتوان گفت که مارکز با رمان «صد سال تنهایی» این سبک را به کمال رساند. البته مارکز تأثیر خود از بورخس و کارپانتیه را در گفتوگو با ریتا گیبرت بهشدت رد میکند و بر تأثیرش از فاکنر پای میفشارد. واقعاً هم خیلی نمیتوان از تأثیر بورخس بر مارکز سخن گفت، چون سبک و جنس امور غریب و فراواقعی در آثار آنها باهم فرق میکند. اما چه بسا بتوان در سویۀ سیاسی و ضدّ استعماری مارکز در «صد سال تنهایی» شباهتهایی بین این رمان و سه رمان معروف به «سهگانۀ موز» میگل آنخل آستوریاس پیدا کرد، که این هم میتواند ریشه در تجربۀ مشترک آنها بهعنوان انسان امریکای لاتینیِ درگیر با مسئلۀ استعمار داشته باشد نه تأثیرپذیری مستقیم. مثلاً آستوریاس در «سهگانۀ موز»، شامل سه رمان «تندباد»، «پاپ سبز» و «چشمان بازمانده در گور»، از نقش استعماری کمپانیهای موز در امریکای لاتین مینویسد و این موضوعی است که مارکز هم در رمان «صد سال تنهایی» از آن غافل نمانده است.
ترجمههای فارسی رمان «صد سال تنهایی» و معروفترین ترجمه
رمان «صد سال تنهایی» را مترجمان مختلفی به فارسی برگرداندهاند. اما اولین ترجمۀ این رمان، که همچنان معروفترین ترجمۀ آن است، ترجمۀ بهمن فرزانه است. فرزانه رمان «صد سال تنهایی» را از زبان واسطه به فارسی ترجمه کرد. نثر ترجمۀ او از رمان «صد سال تنهایی» نثری شیرین و جذاب است و خواننده فارسیزبان را خوب با خود همراه میکند. این ترجمه اولین بار در سال 1353 منتشر و با استقبال زیادی روبهرو شد.
اما مترجمِ سرشناسِ دیگری که سالها بعد از ترجمۀ اول «صد سال تنهایی» این رمان را به فارسی ترجمه کرد، کاوه میرعباسی است. میرعباسی رمان «صد سال تنهایی» را نه از زبان واسطه، بلکه از زبان اصلی، یعنی از اسپانیایی، به فارسی ترجمه کرده است و ترجمۀ او نیز، بهلحاظ دقت و پختگی و اشراف بر متن اصلی و با توجه به دانش وسیع مترجم، ترجمهای قابل اطمینان است.
ترجمههای بهمن فرزانه و کاوه میرعباسی از رمان «صد سال تنهایی» را میتوانید از طریق لینکهای زیر از سایت بنوبوک خریداری کنید:
پینوشتها:
*این جُستار با ترجمۀ بهمن فرزانه در کتاب «یادداشتهای پنجساله» آمده است.
**این کتاب را نازی عظیما به فارسی ترجمه کرده است.
***این کتاب را لیلی گلستان و صفیه روحی به فارسی ترجمه کردهاند.
****این کتاب را کاوه میرعباسی به فارسی ترجمه کرده است. ترجمۀ فارسی دیگری هم از آن، با عنوان «زیستن برای بازگفتن» و بهترجمۀ نازنین نوذری، منتشر شده است.
دیدگاهتان را بنویسید