اگر بخواهیم چند رمان برتر قرن بیستم را نام ببریم حتماً «صد سال تنهایی» یکی از این رمانها خواهد بود. گابریل گارسیا مارکز در این رمان جهانی را در «ماکوندو»، دهکدهای خیالی در امریکای لاتین، گُنجانده و با روایت زندگی چند نسل از خانوادهای به نام «بوئندیا»، هم تصویری از امریکای لاتین و زندگی و آداب و رسوم و باورهای امریکای لاتینی به دست داده، هم مسائل سیاسی و تاریخی امریکای لاتین، از جمله مسئلۀ استعمار، را به بیانی ادبی مطرح کرده و هم مسائل انسان و روابط انسانی و موضوعاتی نظیر عشق و مرگ و پیری و گذر زمان و تنهایی را، که هر آدمی در هر کجای جهان و در هر دوره و زمانهای با آنها درگیر بوده و هست، پیش کشیده است. در ادامه جملات زیبای کتاب صد سال تنهایی را با هم مرور خواهیم کرد. با مجله بنوبوک همراه باشید.
رمان «صد سال تنهایی» همچنین از نمونههای شاخص و برجستۀ رئالیسم جادویی امریکای لاتین است. رئالیسم جادویی البته پیش از مارکز در ادبیات امریکای لاتین پا گرفت، اما مارکز با رمان «صد سال تنهایی» آن را به اوج پختگی رساند. رمان «صد سال تنهایی» هنوز هم اثری بدیع و تَر و تازه و باطراوت است. اثری که در آن غریبترین امور، جزئی از زندگی روزمره آدمیاناند و افسانه عینِ واقعیت است. مارکز در این رمان دنیایی میآفریند که در آن هر رویداد شگفت و خارقالعادهای امکانپذیر و باورپذیر است.
رمان «صد سال تنهایی» اولین بار در سال 1967 به زبان اسپانیایی منتشر شد. استقبال از این رمان چشمگیر بود و دیری نگذشت که آوازهاش به جهان انگلیسیزبان هم رسید و در سال 1970 ترجمۀ انگلیسیاش منتشر شد. مارکز با همین رمان بود که به شهرتی عالَمگیر دست یافت و از نویسندهای امریکای لاتینی به نویسندهای جهانی و یکی از بهترین و مهمترین نویسندگان قرن بیستم و همۀ قرنها تبدیل شد.
رمان «صد سال تنهایی» را اولین بار بهمن فرزانه به فارسی ترجمه کرد. این رمان بعدها توسط مترجمان دیگری نیز ترجمه شد. به جز ترجمۀ بهمن فرزانه، ترجمۀ کاوه میرعباسی از این رمان نیز ترجمهای مطرح و خواندنیست. میرعباسی رمان «صد سال تنهایی» را نه از زبان واسطه، بلکه مستقیماً از زبان اسپانیایی به فارسی برگردانده است.
جملات زیبای کتاب صد سال تنهایی
اینک نقلِ قولهایی از این رمان که تعدادی از آنها از ترجمۀ بهمن فرزانه و تعدادی نیز از ترجمۀ کاوه میرعباسی انتخاب شدهاند:
- آب رودخانه زلال بود و از روی سنگهای سفید و بزرگی، شبیه به تخم جانوران ماقبل تاریخ، میگذشت.
- جهان چنان تازه بود که بسیاری چیزها هنوز اسمی نداشتند و برای نامیدنشان میبایست با انگشت به آنها اشاره کنی.
- وقتی کولیها برگشتند اورسولا تمام اهالی را علیه آنها برانگیخته بود، ولی کنجکاوی از ترس قویتر بود.
- یکبار، بهمدت ده روز، خورشید را ندیدند. زمین، مثل خاکستر آتشفشان، نرم و مرطوب گشت و نباتات و گیاهان رفته رفته تهدیدآمیزتر شد؛ صدای پرندگان و نعره میمونها دورتر شد، جهان برای ابد غمانگیز شد.
- مردها با یادآوری خاطرات دوردست خود، در آن بهشت مرطوب سخت ملول شده بودند – بهشتی مرطوب و ساکت که قبل از بهشت آدم و حوا آفریده شده بود، جایی که چکمههایشان در گودالهای روغنی بخارآلود فرو میرفت و ساطورهایشان سوسنهای سرخفام و مارمولکهای طلایی را تکه تکه میکرد. یک هفته تمام، بدون اینکه حرفی با هم بزنند، مانند خوابگردها، در جهانی پر از رنج و اندوه پیش رفتند – جهانی که تنها روشناییش پرواز حشرات نورانی بود. ریههایشان از بوی خفه کننده خون به تنگ آمده بود. راه بازگشتی وجود نداشت، راهی که در مقابل خود میگشودند، در اندک زمانی با رشد سریع گیاهانی که در مقابل چشمهایشان میرویید مسدود میشد.
- از خواب که بیدار شدند، خورشید بالا آمده بود و دهان همگی از حیرت باز ماند؛ در برابرشان، در میان درختان سرخس و نخل، در نور ساکت صبحگاهی، یک کشتی بادبانی اسپانیولی، سفید و گردگرفته به چشم میخورد. کشتی اندکی یکبر شده بود و از اسکلت دست نخوردهاش، از میان طنابهایی که از گلهای ارکیده پوشیده شده بود، رشتههای کثیف بادبان آویزان بود. بدنهاش که پوشیده از سنگواره حیوانات ریز دریایی و خزه نرم، پوشیده شده بود به روی زمینهای از سنگ چسبیده بود. به نظر میرسید تمام کشتی در محیط مناسب خود قرار گرفته است، در فضایی آغشته به تنهایی و نسیان، دور از فساد زمان و عادات پرندگان. وقتی مردها با احتیاط به درون کشتی پای نهادند، چیزی جز یک جنگل انبوه و پرگل نیافتند.
- کشف کشتی بادبانی که نزدیکی دریا را میرساند، خوزه آرکادیو بوئندیا را از پای در آورد. عقیده داشت که سرنوشت، او را بهمسخره گرفته است. وقتی با هزاران مشقت و از جان گذشتگی بهجستجوی دریا رفته بود آن را نیافته بود و اکنون که بهدنبال دریا نمیگشت تقدیر، دریا را، چون مانعی گذرناپذیر، سر راهش قرار داده بود.
- وقتی کسی مردهای زیر خاک ندارد، به آن خاک تعلق ندارد.
- گفت: «بهتر است به جای اینکه مدام به وسواس کشف تازگیهای عجیب و غریب فکر کنی، کمی هم به فرزندان خودت برسی، نگاهشان کن، همینطور محض رضای خدا ول هستند، درست مثل دوتا یابو.»
خوزه آرکادیو بوئندیا بهشنیدن حرفهای همسرش، از پنجره نگاهی به بیرون انداخت و در باغچۀ آفتابگیر دو بچۀ پابرهنهاش را دید. به نظرش رسید که بهنیروی جملات جادویی اورسولا، تازه در آن لحظه جان گرفتهاند و زندگی یافتهاند.
- مردهها برنمیگردند، این ما هستیم که نمیتوانیم سرزنش وجدان خودمان را تحمل کنیم.
- باز هم نتوانستند بخوابند، در عوض تمام روز سر پا ماندند و خواب دیدند. در آن حالت شگفت بیداری، نه تنها تصاویر خوابهای خود، بلکه خوابهای دیگران را هم میدیدند. گویی خانه یکباره از هجوم خوابهای آنها پر از جمعیت شده بود.
- در حقیقتی به زندگی ادامه دادند که هر لحظه بیشتر از ایشان فاصله میگرفت و فقط از طریق کلمات محفوظ مانده بود و با فراموش کردن معنی لغات نوشته شده، برای ابد از دستشان میرفت.
- وقتی بالاخره او را شناخت با تعجب متوجه شد که مردهها هم پیر میشوند.
- مثل فرشتههای پیر بیشتر سادهدل بود تا خوب.
- برای اثبات جدی بودن نقشههایش یک جوخۀ آتش تشکیل داد و آنها را واداشت تا مترسکی را در میدان تیرباران کنند. ابتدا کسی کارهای او را جدی نمیگرفت؛ بهچشم یک عده شاگرد مدرسه به آنها نگاه میکردند که دارند ادای بزرگها را در میآورند، ولی یک شب، وقتی آرکادیو وارد میکده کاتارینو شد شیپورچی دستۀ نوازندگان، به صدای مضحکی با شیپورش به او سلام داد و مشتریها خنده سر دادند. آرکادیو دستور داد او را به جرم بیاحترامی به مقامات عالیه تیرباران کنند.
- با وجود قدرتی که داشت، هنوز بر سرنوشت خود اشک میریخت. آنچنان احساس تنهایی میکرد که به مصاحبت بیخاصیت شوهرش که در زیر درخت بلوط فراموش شده بود پناه برد. همانطور که بارانهای ماه ژوئن سایهبان را تهدید به فرو ریختن میکرد به شوهرش میگفت: «ببین به چه روزی افتادهایم. خانۀ خالی را ببین؛ بچههایمان دور دنیا پراکنده شدهاند و ما دو نفر، درست مثل گذشته، باز تنها ماندهایم.»
- گاهی اوقات، با دیدن کارتپستالی از ونیز که با آبرنگ نقاشی شده بود، دلتنگیاش بوی گل و لجن آبراهها را به عطر ملایم گل تغییر میداد. آمارانتا آه میکشید و میخندید و به وطن دیگری برای خود میاندیشید که در آن زنان و مردان خوشگل، به زبان بچگانهای صحبت میکردند و از عظمت گذشتۀ شهرهای باستانی، اکنون فقط چند گربه در بین ویرانهها باقی مانده بود.
- تلاشهایش برای نظام بخشیدن به پیشآگاهیهایش و یافتن قاعدهای برای آنها بیفایده بودند. ناغافل سر میرسیدند، در تندبادی از روشنبینی ماوراءالطبیعی، مانند یقین مطلق و آنی، ولی بهچنگنیامدنی. گاهی به قدری طبیعی بودند که تشخیص نمیداد پیشآگاهی هستند مگر وقتی تحقق مییافتند. در مواقعی دیگر صریح و قطعی بودند و رخ نمیدادند. خیلی وقتها جز تصورهای خرافی پیشپاافتاده نبودند.
- یک شب از سرهنگ خرینلدو مارکز پرسید: «راستش را بگو، تو واسه چی داری میجنگی؟»
سرهنگ خرینلدو مارکز پاسخ داد: «واسه چی باید بجنگم، رفیق. خب معلوم است به خاطر حزب بزرگ لیبرال».
او در جوابش گفت: «خوشا به سعادتت. من، اگر بخواهم با خودم روراست باشم، باید بگویم از روی غرور میجنگم».
سرهنگ خرینلدو مارکز گفت: «این اصلاً خوب نیست.»
نگرانی دوستش به نظر سرهنگ آئورلیانو بوئندیا بامزه آمد. گفت: «البته که خوب نیست. اما به هر حال بهتر از این است که آدم نداند واسه چی میجنگد». به چشمهایش خیره شد و لبخندزنان اضافه کرد:
«یا، مثل تو، واسه چیزی بجنگد که برای هیچکس هیچ معنایی ندارد».
- با تمام زورشان تکانش دادند، در گوشش جیغ زدند، آینهای جلوی سوراخهای بینیاش گذاشتند، ولی نتوانستند بیدارش کنند. کمی بعد، هنگامی که نجار برای ساختن تابوت اندازه میگرفتش، از پنجره دیدند که بارانی از گلهای زرد فرو میریزد. تمام شب، بسان طوفانی خاموش، بر آبادی فرو ریختند، و شیروانیها را پوشاندند و درها را مسدود کردند، و مایه آزار جانورانی شدند که در هوای آزاد میخوابیدند. آنقدر گل از آسمان بارید که وقتی سپیده دمید تمام کوچهها پوشیده از لحافی ضخیم بودند، که ناچار شدند با بیل و شنکش پاکشان کنند تا مشایعتکنندگانِ آن مرحوم بتوانند بگذرند.
- مردها چقدر عجیباند. تمام عمرشان را صرف جنگ با کشیشها میکنند و بعد کتاب دعا هدیه میدهند.
- طی چهار سال او مرتب ابرازِ عشق کرد، و زن همواره راهی پیدا کرد تا دست رد به سینهاش بزند بیآنکه غرورش را جریحهدار کند، زیرا گرچه موفق نمیشد دوستش بدارد ولی در عین حال دیگر نمیتوانست بدون وجود او زندگی کند.
- سرمایی درونی استخوانهایش را میلرزاند و حتی در آفتاب هم آزارش میداد و ماهها نگذاشت آسوده بخوابد، تا اینکه سرانجام بهش عادت کرد. تدریجاً سرمستی قدرت گسسته میشد و عذابهای پراکنده جایش را میگرفتند.
- ناگزیر شده بود سی و دو جنگ برپا کند، و ناگزیر شده بود تمام عهد و پیمانهایش را با مرگ زیر پا بگذارد و مثل خوک میانِ لجنزارِ افتخار غلت بزند تا با تقریباً چهل سال تأخیر به ارزش سادگی پی ببرد.
- اطمینان راسخ به اینکه روز مرگش مقدر شده به او مصونیتی مرموز میبخشید، نامیرایی محدود و با موعد مشخص که در برابر تمام خطرهای جنگ آسیبناپذیرش کرد، و سرانجام به او امکان داد تا شکست را به چنگ آورد، که دستیابی به آن بسیار دشوارتر، بسیار خونینتر و پرهزینهتر از کسب پیروزی بود.
- در یک آن خراشها، تاولها، بریدگیها و شکافهایی را که بیش از نیم قرن زندگی روزمره بر وجود مادرش باقی گذاشته بود کشف کرد، و پی برد این همه آسیب و لطمه هیچ احساسی در او برنمیانگیزند، حتی ذرهای شفقت یا تأسف. آن وقت، آخرین تلاشش را کرد تا در قلبش مکانی را بجوید که آنجا عواطفش گندیده بودند، و نتوانست پیدایش کند. سابقاً، لااقل احساس مبهم شرم گریبانگیرش میشد وقتی غفلتاً بوی اورسولا از پوست خودش به مشامش میرسید، و بارها یاد او تمرکز فکرش را بر هم زد. اما جنگ همه اینها را روفته و با خود برده بود. در آن لحظه، رمدیوس همسرش هم تصویر محو و مبهم کسی بود که میتوانست دخترش باشد.
- زنان بیشماری که در برهوت عشق باهاشان آشنا شد، و بذرش را در تمامی ناحیه ساحلی پراکندند، کوچکترین ردی بر احساساتش باقی نگذاشته بودند. اکثرشان در تاریکی وارد اتاق میشدند و سپیده نزده میرفتند، و روز بعد در حد خستگی خفیفی بودند در حافظه جسمانی.
- اگر این حشرات توانستهاند از درندهخویی انسانها در امان بمانند علتش این است که به ظلمات پناه بردهاند و آنجا، به دلیل هراس ذاتی آدم از تاریکی، آسیبناپذیر شدهاند، اما در عوض به درخشش نیمروز حساسیت پیدا کردهاند، به نحوی که در قرون وسطا، همچنان که در زمان حاضر و در قرون آتی، یگانه روش مؤثر برای کشتن سوسکها تابش خیرهکننده خورشید بوده.
- در جهانی خالی غوطهور شدند که یگانه واقعیت روزمره و ابدیاش عشق بود.
- یقین آوردند عشقشان به یکدیگر دوام خواهد داشت حتی هنگامی که به شکل اشباح ظاهر شوند، و پایدار میماند تا زمانی طولانی پس از آنکه جانوران آینده به نوبه خود بهشت فلاکتی را که اکنون حشرهها از انسانها میربایند ازشان بربایند.
- بر در کتابفروشی قدیمی دانشمند کاتالان پیشانی سایید، با این آگاهی که زاریهایی به تأخیر افتاده را میپردازد بر مرگی که در زمان خودش نخواست به خاطرش اشک بریزد مبادا افسون عشق را باطل کند.
- وقتی بار دیگر در آخرین سپیدهدم ماکوندو تنها شد، وسط میدان بازوهایش را از هم گشود، آماده برای آنکه تمام اهالی آبادی را از خواب بیدار کند، و از عُمق جانش نعره زد:
«رفیقها یک جو معرفت ندارند.»
- خیزی دیگر برداشت تا بر پیشگوییها پیشی بگیرد و به تاریخ و شرایط مرگش پی ببرد. لیکن، پیش از آنکه به سطر واپسین برسد، دیگر دریافته بود که هرگز از آن اتاق بیرون نمیرود، زیرا پیشبینی شده بود که شهر آبگینهها (یا سرابها)، در لحظهای که آئورلیانو بابیلونیا رمزگشایی از طومارها را به پایان رساند، در اثر تندبادها ویران شود و از حافظه انسانها پاک شود، و هرچه در کاغذهای پوستی نگاشته شده از ازل تکرارناپذیر بوده و تا ابد چنین میمانَد، زیرا تبارهای محکوم به صد سال تنهایی فرصت دومی بر کره زمین نصیبشان نشده.
ترجمههای بهمن فرزانه و کاوه میرعباسی از رمان «صد سال تنهایی» را میتوانید با رجوع به لینکهای زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
https://www.bennubook.com/book/8503
https://www.bennubook.com/book/1061
دیدگاهتان را بنویسید