نویسندگانی هستند که با همان اولین کتابشان جای پای خود را در میدان ادبیات محکم میکنند. خالد حسینی، بهگواه شهرت و محبوبیت کتاب «بادبادکباز» و اقبال منتقدان به این کتاب، از جملۀ این نویسندگان است. در ادامه به جملات کتاب بادبادک باز که هم تاثیر گذارند و هم خواندنی اشاره خواهیم کرد. با مجله بنوبوک همراه ما باشید.
کتاب «بادبادکباز» اولین بار در سال 2003 به زبان انگلیسی منتشر شد و چنان آوازهای یافت که به زبانهای مختلف ترجمه شد و چند سال بعد از انتشارش فیلمی هم از روی آن ساخته شد.
خالد حسینی در رمان «بادبادکباز»، ضمن نقل داستان دوستی دو پسربچۀ افغان و آنچه باعث گسستن رشتۀ این دوستی میشود و روایت قصهای جذاب و تراژیک درباب برادری و شرم و خشونت و عذاب وجدان و برابری و صلح و دوستی و رابطۀ پیچیده پدر و فرزندی، دورههایی از تاریخ معاصر افغانستان را هم به تصویر میکشد و از بحرانها و فجایعی میگوید که این کشور در دوران سلطۀ کمونیسم و نیز دوره سلطۀ طالبان بر افغانستان با آنها درگیر بوده است.
در رمان «بادبادکباز» همچنین با نگاهی انتقادی به نزاعهای قومی در افغانستان پرداخته شده است و این یکی از موضوعات کلیدی این رمان است.
آنچه خالد حسینی در این رمان پُرکشش و جذاب مخاطب را به تأمل درباب آن برمیانگیزد مسئلۀ خشونت و تعصب و نژادپرستی و اهمیت احترام به برابری انسانها از هر رنگ و نژاد در هرکجای جهان است و نیز مسئلۀ مسئولیت انسان در قبال دیگری.
تاثیرگذارترین جملات کتاب بادبادک باز
- آنچه درباره از یاد بردن گذشتهها میگویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز میکند.
- چشمها پنجره روح است.
- بین کسانی که از یک سینه شیر خوردهاند برادری برقرار است، یکجور خویشاوندی که زمان نمیتواند آن را از بین ببرد.
- بابا خواب هم که بود، نمیشد وجودش را نادیده گرفت. تو گوشهام گلولۀ پنبه میچپاندم. پتو را رو سرم میکشیدم، و باز هم صدای خر و پف بابا – که به غرش موتور کامیون میمانست – از دیوارها نفوذ میکرد. با توجه به این که اتاقم آن طرف هال و دور از اتاق بابا بود. اینکه مادرم چطور میتوانست توی یک اتاق با او بخوابد، برایم معمایی است. این هم در سیاهۀ طولانی سؤالهایی است که اگر روزی مادرم را میدیدم میپرسیدم.
- جز من که استثنای چشمگیری بودم، بابا دنیا را در قالب آنچه دوست داشت شکل داد. البته مشکل اینجا بود که بابا دنیا را سیاه میدید یا سفید و خودش تصمیم میگرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید، نمیتوان آدمی را که اینجور زندگی میکند دوست داشت و از او نترسید. شاید آدم کمی هم از او نفرت پیدا میکرد.
- فقط یک گناه وجود دارد، فقط یکی. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری صورت دیگر دزدی است.
- وقتی مردی را بکشی، زندگی را از او دزدیدهای. حق زنش را برای داشتن شوهر دزدیدهای. همینطور حق بچههایش را برای داشتن پدر. وقتی دروغ بگویی، حق طرف را برای دانستن راست دزدیدهای. وقتی کسی را فریب بدهی حق انصاف و عدالت را دزدیدهای.
- مردی که چیزی را بگیرد که حقش نیست، چه زندگی باشد و چه یک قرص نان… من توی صورتش تف میکنم.
- بچهها که کتابچۀ رنگی نیستند. نمیشود آنها را با رنگهای دلخواه پر کرد.
- پسری که نتواند روی پای خود بایستد، مردی میشود که نمیتواند در برابر هیچچیز ایستادگی کند.
- غلبه بر تاریخ آسان نیست.
- ما بچههایی بودیم که باهم روی زمین لغزیدیم و راه رفتیم. و هیچ تاریخ، قومیت، جامعه یا مذهب نمیتوانست آن را تغییر دهد. بیشتر اوقاتِ دوازده سال نخست زندگیم را در بازی با حسن گذراندم. گاهی به نظر میرسد تمام کودکیم یک روز کند و کشدار تابستان بوده که با حسن در میان درختان درهم حیاط پدرم سر به دنبال هم میگذاشتیم.
- از بابا خواستم ما را به ایران ببرد تا جان وین را ببینیم. بابا از سر خوشی خندهای از ته دل سر داد – صدایی که بیشباهت به صدای موتور کامیون موقع گاز دادن نبود – و وقتی به حرف آمد، مفهوم دوبله را برایمان توضیح داد. من و حسن از تعجب چهارشاخ ماندیم. جان وین نه فارسی حرف میزد و نه ایرانی بود! امریکایی بود، درست مثل مردها و زنهای صمیمی مو بلند که همیشه در کابل میپلکیدند و پیراهنهای پرپری با رنگهای روشن به تن داشتند. ریو براوو را سه بار دیدیم، اما وسترن دلخواهمان هفت دلاور را سیزده بار. با هر بار دیدن، سر آخر که بچههای مکزیکی چارلز برونسون را دفن میکردند گریه میکردیم – معلوم شد چارلز برونسون هم ایرانی نیست.
- تیراندازی و انفجارها کمتر از یک ساعت طول کشید ولی ما بدجوری ترسیده بودیم چون هیچکدام در خیابان صدای تیر و تفنگی نشنیده بودیم. تا آن وقت برایمان صدای ناآشنایی بود. آن نسل از کودکان افغانی که گوشهاشان جز صدای بمب و توپ و تفنگ چیزی نشنیده هنوز به دنیا نیامده بودند. هیچکدام از ما که در اتاق غذاخوری یکدیگر را در آغوش کشیده و منتظر طلوع خورشید بودیم حتی به خواب هم نمیدیدیم که یک شیوه زندگی به پایان رسیده. شیوه زندگی ما. و اگر هنوز کارش کاملاً تمام نشده دست کم در حال تمامشدن است.
- از زمستانهای کابل خوشم میآمد. دوستش داشتم چون شبها برف با خشخش نرم به پنجرهام میکوفت، چون برف تازه زیر چکمههای سیاه لاستیکیام غرچغرچ میکرد، چون وقتی باد در حیاطها و خیابانها زوزه میکشید گرمای بخاری آهنی جانبخش بود. اما بیش از همه به خاطر آن دوستش داشتم که همینکه درختها یخ میزدند و جادهها را لایهای از یخ میپوشاند، یخهای بین من و بابا ذوب میشدند. دلیل آن هم بادبادک بود. من و بابا در یک خانه، اما در دو حوزه وجودی مختلف به سر میبردیم. بادبادک برش کاغذی نازکی از تقاطع این دو حوزه بود.
- در کابل جنگ بادبادک کمی شبیه جنگ واقعی بود. مثل همۀ جنگها باید خودت را آماده نبرد میکردی.
- وقتی برفها آب میشد و باران بهاری شروع به باریدن میکرد، روی انگشتهای تمام پسربچههای کابل شکافهای افقی دیده میشد که خبر از جنگ بادبادکها در زمستان میداد. یادم میآید که چطور روز اول مدرسه دور هم جمع میشدیم و نشانهای جنگی خود را باهم مقایسه میکردیم. بریدگیها میسوخت و تا چند هفته خوب نمیشد، اما من اهمیت نمیدادم. اینها یادآور فصل محبوبی بود که بار دیگر بهسرعت سپری شده بود.
- افغانها آداب و رسوم را دوست دارند، اما از قواعد بیزارند. در مورد جنگ بادبادک هم همینطور. قواعد ساده بود: قاعده بی قاعده. بادبادک را هوا کن. نخ رقبا را ببر. خدا یارت.
- رنجیدن از حقیقت بهتر از التیام با دروغ است.
- چنان ناب و خالص بود که همیشه در کنارش خودت را قلابی میدیدی.
- خواب همیشه معنایی دارد.
- من کسی بودم که به مدرسه میرفتم میتوانستم بخوانم و بنویسم. خیر سرم باهوش بودم. حسن حتی نمیتوانست کتاب الفبا را بخواند. اما همیشه افکار مرا میخواند. این موضوع کمی لج آدم را درمیآورد، اما یکجور آرامش هم میبخشید که کسی در کنارت باشد و همیشه بداند چه میخواهی.
- تودههای ابر در آسمان پیدا شدند و خورشید پشتشان لغزید. سایهها دراز شدند. تماشاگران روی بامها شال دور گردنشان پیچیدند و کتهای پشمی پوشیدند. بادبادکها به نیمدوجین رسید و من همچنان در پرواز بودم. پاهایم درد میکرد و گردنم خشک شده بود. اما با هر بادبادکی که از دور بیرون میرفت امید در قلبم بیشتر سر برمیداشت. مثل برف روی دیوار که ذرهذره جمع میشود.
- میخواستم کسی بشوم که دیگران نگاهش کنند. نه اینکه ببینندش. به حرفش گوش بدهند نه اینکه فقط آن را بشنوند.
- رسم است که گوشت قربانی را سه قسمت کنند. یک قسمت برای خانواده، قسمتی برای دوستان و قسمتی دیگر برای فقرا. بابا همهسال تمام گوشت را به فقرا میدهد. میگوید اغنیا همین حالاش هم زیادی پیه و دنبه دارند.
- در کابل دیگر نمیشد به کسی اعتماد کرد – مردم با تطمیع و تهدید برای هم خبرچینی میکردند، همسایه برای همسایه، فرزند برای پدر و مادر، برادر علیه برادر، مستخدم علیه ارباب، دوست علیه دوست.
- رفقا همهجا بودند و کابل را به دو گروه تقسیم کرده بودند: آنهایی که خبرچینی میکردند و آنهایی که نمیکردند. کلک کار در اینجا بود که کسی نمیدانست کی جزو کدام دسته است. مثلاً وقتی خیاط لباست را اندازه میگرفت، اگر تصادفاً حرف خلافی از دهانت میپرید، ممکن بود کارت به سیاهچالهای پوله – چارکی بکشد. یا کافی بود درباره منع عبور و مرور شبانه به قصاب گله کنی و بعد خودت را پشت میلههای زندان ببینی، درحالیکه به نوک کلاشینکفها زل زدهای. مردم حتی سر میز غذا، در خلوت خانۀ خودشان هم ناچار بودند در رفتار و گفتارشان دقت کنند. رفقا در کلاسهای درس هم حضور داشتند؛ به بچهها یاد داده بودند جاسوسی پدر و مادرشان را بکنند و ببینند به چه چیزهایی گوش میکنند و به چه کسانی خبر میدهند.
- ریهها جمع میشوند، تنگ میشوند، فشرده میشوند، و ناگهان انگار از نی نوشابه نفس میکشی. دهانت بسته و لبهایت چفت میشود. تنها میتوانی خُرخُر خفهای بکنی. دستهایت پیچ و تاب میخورد و میلرزد. جایی سدی شکسته است و سیلاب عرق سرد بر تنت میریزد و خیسش میکند. دلت میخواهد فریاد بکشی، اگر میتوانستی میکشیدی، اما برای فریاد زدن لازم است اول نفس بکشی.
- چشمانم بهسوی چمدانهامان برگشت. از دیدن آنها به حال بابا غصه خوردم. پس از آنهمه تب و تاب و خواب و خیال و نقشهها و ساختنها و جنگیدنها، همۀ حاصل عمرش همین بود: یک پسر مأیوسکننده و دو چمدان.
- در کابل شاخۀ درختی را میشکستیم و به جای کارت اعتباری از آن استفاده میکردیم. من و حسن آن تکه چوب را به نانوا میدادیم. نانوا با کارد یک بریدگی رویش میگذاشت، هر بریدگی برای یک نان که از تنورش با شعلههای غران درمیآورد. آخر هر ماه بابا برحسب شمارههای بریدگیهای روی یک چوب پول نان را میداد. همین بود و بس. جای چون و چرا نبود. کارت اعتباری هم در کار نبود.
- برای من امریکا جایی بود که خاطراتم را در آن مدفون کنم. برای پدرم جایی که برای خاطراتش سوگواری کند.
- در اتوموبیل مینشستم و مه را تماشا میکردم که از روی اقیانوس برمیخیزد. در افغانستان اقیانوس را فقط در سینما دیده بودم. کنار حسن مینشستم و همیشه از خود میپرسیدم اینکه خواندهام هوای دریا لبشور است راست میگویند. مدام به حسن میگفتم که روزی روی نوار ساحلی خزهپوش قدم میزنیم و پاهامان را تو شن فرو میبریم و آب را تماشا میکنیم که به پنجههای پاهامان میرسد. اولین بار که اقیانوس آرام را دیدم، اشک در چشمانم حلقه زد. به اندازه اقیانوسهایی که در دوران کودکی روی پرده سینما دیده بودم آبی و پهناور بود.
- بیآنکه قراری گذاشته شود، مقرراتی بر رفتار افغانهای بازار کهنهفروشان حاکم بود: با آنیکی که روبروی تو نشسته بود خوش و بش میکردی، دعوتش میکردی که لقمهای بولانی یا قابلی با تو بخورد. و با او گپ میزدی، بابت مرگ پدر یا مادری به او تسلی میدادی، یا بابت تولد بچهای به او تبریک میگفتی و هر وقت گفتگو به افغانستان و روسها میکشید – که بهناگزیر میکشید – سوگوارانه سری میجنباندی. اما از موضوع شنبه حرف نمیزدی. چون ممکن بود کسی که آنطرف میان گذر نشسته، همان کسی بوده باشد که دیروز موقع خروج از بزرگراه نزدیک بود اتوموبیلت را به او بزنی، چون میخواستی سر یک خرید پرمنفعت از او جلو بیفتی.
- بازار کهنهفروشان جایی بود که چای سبز مینوشیدی و کلوچۀ بادام میخوردی و میفهمیدی دختر چه کسی نامزدی خود را بههم زده و با معشوق امریکاییاش زده به چاک، کی در کابل پرچمی – کمونیست – بوده و کی وقتی هنوز جامعه مرفه بود، با پول زیرمیزی خانه خریده. چای، سیاست و رسوایی جزء جداییناپذیر یکشنبهبازار کهنهفروشان افغان بود.
- آخرین سوگواران ادای احترام کردند و مسجد خالی شد. غیر از قاری که میکروفون را پایین میآورد و قرآن را لای روکشی سبز میگذاشت. من و ژنرال بیرون رفتیم و قدم به آفتاب دم غروب گذاشتیم. از پلهها پایین رفتیم و از جلو مردهایی که دستهدسته سیگار میکشیدند گذشتیم. تکههایی از حرفهاشان را شنیدم. یکی از بازی فوتبال آخر هفتۀ گذشته در یونیون سیتی میگفت و دیگری از رستوران افغانی تازهای در سانتاکلارا. زندگی ادامه داشت و بابا را پشت سر گذاشته بود.
- به یکی از دیوارهای کاهگلی خانه تکیه دادم. قرابتی که ناگهان با سرزمین قدیمی حس کردم… به حیرتم انداخت. آنقدر از اینجا دور شده بودم که از یاد بروم و از یاد ببرم. در سرزمینی مأوا کرده بودم که برای کسانی که آنسوی دیوار خفتهاند میتوانست کهکشان دیگری باشد. خیال میکردم این سرزمین را از یاد بردهام. اما درست نبود. در زیر نور پریدهرنگ هلال ماه حس میکردم که افغانستان زیر پایم زمزمه میکند. شاید افغانستان هم مرا از یاد نبرده بود.
ترجمۀ مهدی غبرائی از کتاب «بادبادکباز» را میتوانید با رجوع به لینک زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
دیدگاهتان را بنویسید