نوامبر 21, 2024
6 داستان کوتاه جالب و آموزنده

33 داستان کوتاه جالب و آموزنده

داستان کوتاه، در معنای مدرن و امروزی آن، از وقتی که در قرن نوزدهم پا گرفت تا امروز تحولات بسیاری را از سر گذرانده و نویسندگان داستان کوتاه، از دیرباز تا روزگار معاصر، شکل‌ها و شگردهای مختلفی را در روایتگری و داستان‌پردازی تجربه کرده‌اند و به موضوعات گوناگون و متنوعی پرداخته‌اند. اما داستان کوتاه گرچه در معنای امروزی‌اش متعلق به عصر مدرن است، اگر با نگاهی منعطف‌تر و وسیع‌تر به آن بنگریم می‌بینیم که قدمتی بس بیشتر دارد و پیشینه‌اش به اعصار کهن می‌رسد. در وبلاگ بنوبوک خلاصه‌هایی را نقل کرده‌ایم از انواع داستان کوتاه، از اعصار قدیم تا عصر مدرن:

داستان کوتاه فارسی

داستان کوتاه فارسی، در معنای مدرن و امروزی‌اش، با محمدعلی جمالزاده، صادق هدایت، بزرگ علوی و صادق چوبک شروع شد و به‌تدریج نویسندگان بیشتر و بیشتری وارد این عرصه شدند. سه داستان کوتاه فارسی که اینجا در وبلاگ بنوبوک خلاصه‌ای از آن‌ها را نقل کرده‌ایم، جزو بهترین نمونه‌های داستان کوتاه فارسی هستند: 

1. داستان کوتاه «سگ ولگرد» نوشتۀ صادق هدایت

یک سگ اصیل اسکاتلندی به نام پات با صاحبش به ورامین رفته و در آن‌جا، وقتی به‌بوی سگی ماده از صاحبش جدا شده، صاحب خود را گم کرده و در ورامین، میان مردمی که با او بدرفتاری می‌کنند و کتکش می‌زنند و شکنجه و آزارش می‌دهند، تنها و بی‌پناه و ترسخورده مانده است. پات در حسرت گذشتۀ خوب خود است؛ گذشته‌ای که برای او تجسم امنیت و آرامش و بوی شیر مادر است.

پات که تشنۀ ذره‌ای محبت است دنبال ماشین کسی که به او اندکی غذا داده است می‌دود و از پا می‌افتد. او از فرط خستگی و آزار جسمی و روحی جان می‌دهد و سه کلاغ بالای سرش می‌چرخند و می‌خواهند چشم‌های میشی او را که حالتی انسانی دارند، درآورند.

داستان کوتاه فارسی «سگ ولگرد» در مجموعه داستانی به همین نام از صادق هدایت منتشر شده است.

2. داستان کوتاه «گیله‌مرد» نوشتۀ بزرگ علوی

یک دهقان مبارز اهل گیلان که همسرش به‌دست مأموران کشته شده، خودش دستگیر شده و فرزند خردسالش تنها مانده است، حالا در فکر گرفتن انتقام زنش و رفتن پیش فرزندش است. او در این فکر است که چگونه از چنگ دو مأموری که او را دستگیر کرده‌اند و با خود می‌برند خلاص کند و برای فرار نقشه می‌چیند، اما دست‌آخر، وقتی می‌خواهد نقشه‌اش را عملی کند، به‌دست یکی از مأمورها کشته می‌شود.

داستان کوتاه فارسی «گیله مرد» اولین‌بار در مجموعه داستان «نامه‌ها» به چاپ رسید. این مجموعه داستان در سال‌های اخیر، هم با عنوان «گیله‌مرد» و هم به نام «نامه ها و داستان گیله مرد»، تجدید چاپ شده است.

3. داستان کوتاه «گاو» نوشتۀ غلامحسین ساعدی

گاو مردی روستایی به نام مشدی حسن می‌میرد. مشدی حسن چنان به این گاو علاقه‌مند و دلبسته است که با مرگ او دیوانه می‌شود و کم‌کم خود به گاو تبدیل می‌شود. روستاییان دیگر می‌کوشند او را از جنونی که از شدت اندوه به آن دچار شده نجات دهند. آن‌ها دست‌آخر مشدی حسن را برای درمان به شهر می‌برند. او اما به یک گاو تمام‌عیار بدل شده است.

داستان کوتاه فارسی «گاو» قصۀ چهارم مجموعه داستان عزاداران بَیَل غلامحسین ساعدی است.

داستان کوتاه انگلیسی

دنیای انگلیسی‌زبان تعدادی از بهترین نویسندگان داستان کوتاه انگلیسی را در خود پرورش داده است. آن‌چه اینجا در وبلاگ بنوبوک می‌خوانید خلاصۀ سه داستان کوتاه انگلیسی از دو نویسندۀ مطرح امریکایی و یک نویسندۀ مطرح کانادایی است. این هر سه داستان از داستان‌های خواندنی در حوزۀ داستان کوتاه انگلیسی هستند:

1. داستان کوتاه «آد‌مکش‌ها» نوشتۀ ارنست همینگوی

دو گنگستر امریکایی وارد رستورانی به نام رستوران هِنری شده‌اند. آن‌ها دست‌های دوتا از کارکنان رستوران را با طناب می‌بندند و می‌گویند منتظر مردی هستند که قرار است او را بکشند. مرد همیشه حدود ساعتی معین، برای صرف غذا، به رستوران هنری می‌آید. امروز اما خبری از او نیست. آدمکش‌ها کمی منتظر می‌مانند و می‌روند. یکی از کارکنان رستوران به خانۀ مردی که قرار است کشته شود می‌رود و قضیۀ آمدن آدمکش‌ها را به او می‌گوید. مرد اما نومید و بی‌تفاوت است و گویی منتظر مرگ نشسته است.

متن فارسی داستان کوتاه انگلیسی «آدمکش‌ها»، با ترجمۀ نجف دریابندری، در مجموعه بیست و یک داستان منتشر شده است.

2. داستان کوتاه «فرار» نوشتۀ آلیس مونرو

زن‌وشوهری به نام کارلا و کلارک در روستایی در کانادا به کار پرورش و نگهداری اسب و آموزش سوارکاری مشغولند. در همسایگی آن‌ها زنی به نام سیلویا زندگی می‌کند که شوهرش مرده است. کلارک نقشه‌ای برای تلکۀ زن همسایه می‌کشد که کارلا باید آن را اجرا کند. در این میان بز محبوب کارلا هم رفته و ناپدید شده است. کارلا برای اجرای نقشه نزد سیلویا می‌رود اما یکباره همه‌چیز به‌شکلی دیگر رقم می‌خورد. کارلا از خانه فرار می‌کند اما این هم هنوز تمام ماجرا نیست. او حین فرار می‌بیند که نمی‌تواند بدون شوهرش زندگی کند گرچه از دست شوهر خود شاکی است.

کارلا برمی‌گردد. بز او هم که رفته بود برمی‌گردد. کلارک نمی‌گذارد کارلا از بازگشت بز باخبر شود اما کارلا این را از سیلویا می‌شنود. کارلا حدس می‌زند که کلارک بز را کشته باشد.

متن فارسی کتاب فرار، با ترجمۀ مژده دقیقی، در مجموعه داستانی با همین عنوان منتشر شده است.

3. داستان کوتاه «وقتی از عشق حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم» نوشتۀ ریموند کارور

دو زوج دور هم جمع شده‌اند و از عشق حرف می‌زنند. آن‌ها همین‌طور راجع به عشق و ماجراهای عاشقانه وراجی می‌کنند اما آن‌چه از عشق می‌گویند شبیه تلقی‌های رایج و معمول و رمانتیک از عشق نیست و جلوه‌هایی خشن دارد. آدم‌هایی که از عشق حرف می‌زنند دست‌آخر انگار به چیزهایی شک کرده‌اند.

متن فارسی داستان کوتاه انگلیسی «وقتی از عشق حرف می‌زنیم، از چه حرف می‌زنیم»، با ترجمۀ فرزانه طاهری، در کتاب کلیسای جامع و چند داستان دیگر منتشر شده است.

داستان کوتاه عربی

جهان عرب، هم در حوزۀ شعر و هم در حوزۀ رمان و داستان کوتاه عربی، دارای چهره‌های شاخص و سرشناسی است. اینجا در وبلاگ بنوبوک خلاصۀ سه داستان کوتاه عربی از سه نویسندۀ برجستۀ ادبیات مدرن عرب را نقل کرده‌ایم: 

1. داستان کوتاه «میکده‌ی گربه‌ی سیاه» نوشتۀ نجیب محفوظ

جماعتی از مردم مصر، در عصری تاریک از تاریخ این کشور، در میکده‌ای جمع شده‌اند که پاتوق شبانه‌شان است و چون گربه‌ای سیاه همیشه در آن پلاس است به میکدۀ گربۀ سیاه معروف است. میکده پاتوق مردمی سرخورده و مغموم است که اینجا می‌آیند تا با شادخواری غم‌ها و نومیدی‌ها و سرخوردگی‌های خود را در دورانی که خفقان سیاسی بر کشورشان حاکم است فراموش کنند. آن‌ها مشغول آوازخواندن هستند که مردی سیاهپوش با چهره‌ای مهیب و هولناک از راه می‌رسد و با حضورش شادخواران آوازخوان را به سکوت وامی‌دارد. حضور غریبه نمی‌گذارد آن‌ها با دل درست شب‌زنده‌داری کنند و به همین دلیل تصمیم می‌گیرند میکدۀ گربۀ سیاه را ترک کنند. مرد غریبه اما با تهدید مانع رفتنشان می‌شود و به‌زور در آن‌جا نگهشان می‌دارد. او مدعی‌ست که میکده‌نشینان رازی مگو را می‌دانند و هرچه آن‌ها قسم می‌خورند چیزی نمی‌دانند نمی‌پذیرد.

دست‌آخر میکده‌نشینان تصمیم می‌گیرند خود را به بی‌خیالی و بی‌اعتنایی بزنند و به شادخواری ادامه دهند. آن‌قدر می‌نوشند و می‌خوانند و می‌رقصند که حال را فراموش می‌کنند و مشغول صحبت دربارۀ گربۀ سیاهی می‌شوند که انگار نمادی از همان مرد سیاهپوش شده است. آن‌ها از ورای فراموشیِ زمانِ حال گویی رازی را کشف می‌کنند. سپس همان مرد سیاهپوش را می‌بینند که به هیئت پیشخدمتی گوژپشت درآمده که صاحب میکده به او امر و نهی می‌کند و سرش فریاد می‌کشد. به نظر می‌رسد آن مرد غریبه ابتدا به گربۀ سیاه و بعد به پیشخدمت تبدیل شده باشد یا شاید گربه به مرد و بعد دوباره به گربه و آن‌گاه به پیشخدمت تبدیل شده است.

متن فارسی داستان کوتاه عربی رازآلود «میکده‌ی گربه‌ی سیاه» از نجیب محفوظ، با ترجمۀ محمدرضا مرعشی‌پور، در مجموعه‌ای با عنوان کتاب خواب منتشر شده است.

2. داستان کوتاه «دروغ» نوشتۀ زکریا تامر

معلم سرِ کلاس به دانش‌آموزانش می‌گوید که دارایی انسان در سرش نهفته است. دانش‌آموزان درصدد برمی‌آیند حقانیت این ادعا را با شکافتن سرِ یکی از هم‌کلاسی‌های خود بسنجند.

متن فارسی داستان کوتاه عربی «دروغ»، با ترجمۀ محمدرضا مرعشی‌پور، در کتاب تندر منتشر شده است.

3. داستان کوتاه «سلام آقای بورخس» نوشتۀ زیاد خداش

یک فلسطینی خورخه لوئیس بورخس را در رام‌الله می‌بیند، آن هم نه‌فقط در یک‌جا و در یک کسوت، بلکه در جاهای مختلف و لباس‌های مختلف. دور او را بورخس فراگرفته است جوری که او انگار در داستانی که نویسندۀ آن بورخس است گیر افتاده باشد.

متن فارسی داستان کوتاه عربی «سلام آقای بورخس»، با ترجمۀ انتظار شعبانی، در کتاب غرق‌شدگان در خنده منتشر شده است.

داستان کوتاه عاشقانه

شعر و رمان و داستان کوتاه عاشقانه از دیربار جزو ژانرهای جذاب و محبوب و پرطرفدار بوده و همچنان نیز طرفداران فراوان دارد. آن‌چه در ادامه در وبلاگ بنوبوک می‌خوانید خلاصۀ سه داستان کوتاه عاشقانۀ مطرح و ماندگار است:

1. داستان کوتاه «شب‌های روشن» نوشتۀ فیودور داستایفسکی

مردی تنها که جز مستخدمی پیر هم‌صحبتی ندارد، از فرط بی‌کسی شب‌ها در خیابان‌های پترزبورگ قدم می‌زند و برای خودش خیال می‌بافد و رؤیاپردازی می‌کند و خانه‌ها و ساختمان‌ها را رفیق و همدمِ خود می‌پندارد. در زندگی او هرگز زنی نبوده که مرد عاشق او بشود و با او راز دل بگوید. در حین همین تنهایی‌ها و گشت‌وگذارهای شبانه است که مرد به دختری تنها و گریان در کنار آبراه برمی‌خورد و کنجکاو می‌شود که بداند دختر چرا می‌گرید. کمی بعد با شنیدن فریاد دختر به‌سوی او می‌رود. مردی مزاحمِ دختر شده است. مردِ تنها مزاحم را می‌تاراند و این آغاز آشنایی او با دختری است که ناستنکا نام دارد.

آشنایی مرد و ناستنکا به دوستی می‌انجامد، اما ناستنکا شرط کرده که مرد عاشقش نشود. او می‌گوید که مردی به‌مدت یک ‌سال او را در پترزبورگ قال گذاشته و بعد از عشقی که میان‌شان پدید آمده به سفر رفته و برخلاف وعده‌اش که قرار بوده برگردد و با او ازدواج کند، دیگر سراغی از ناستنکا نگرفته است. مرد به ناستنکا دل باخته است، اما به احساس خود لگام می‌زند و آن را به زبان نمی‌آورد. این خودداری اما پایدار نمی‌ماند و دست‌آخر مردِ تنها در شب چهارمِ دیدارش با ناستنکا به او می‌گوید که عاشق اوست. اما ماجرا به اینجا ختم نمی‌شود و همزمان با ابراز عشق او به ناستنکا معشوق گمشدۀ زن سرمی‌رسد و امید مرد به اینکه ناستنکا عشقش را بپذیرد برباد می‌رود و او دوباره تنها می‌شود.

کتاب شب های روشن فیودور داستایفسکی را مترجمان مختلفی به فارسی ترجمه کرده‌اند که از آن جمله می‌توان به ترجمۀ سروش حبیبی از این داستان کوتاه عاشقانه اشاره کرد.

2. داستان کوتاه «بانویی با سگ کوچولویش» نوشتۀ آنتون چخوف

مردی متأهل، که با همسرش مشکل دارد و به او خیانت می‌کند، در یالتا با زنی جوان که سگی کوچک همراه اوست آشنا می‌شود. زن نیز متأهل است. آن‌ها دمی باهم به‌سر می‌برند و سپس مرد، که نگاهش به زن‌ها نگاهی تحقیرآمیز است، احساس می‌کند که به زن دل باخته است. مرد ساکن مسکو است و زن ساکن شهری دیگر. زن نیز، مانند مرد، متأهل است.

دوران سفر به پایان می‌رسد و زن و مرد هر یک به شهرهای محل زندگی خود می‌روند. مرد اما در مسکو مدام به زن فکر می‌کند و سرانجام به شهر محل زندگی زن می‌رود و او را دوباره ملاقات می‌کند. رابطۀ زن و مرد جدی‌تر می‌شود و آن‌ها مخفیانه یکدیگر را ملاقات می‌کنند و سرانجام به این نتیجه می‌رسند که صمیمی‌ترین دوستان هم‌اند و باید رابطه‌شان را علنی کنند و زندگی‌ای تازه را باهم آغاز کنند. آن‌ها اما هردو واقفند که عشقی که اول آسان نموده است مشکل‌ها به‌دنبال دارد و دشواری‌ها برایشان تازه آغاز شده است.

داستان کوتاه عاشقانۀ «بانویی با سگ کوچولویش» را مترجمان مختلفی، از جمله سروژ استپانیان و عبدالحسین نوشین، به فارسی ترجمه کرده‌اند.

ترجمۀ سروژ استپانیان از داستان کوتاه عاشقانۀ «بانویی با سگ کوچولویش» در جلد چهارم مجموعه آثار چخوف آمده است و ترجمۀ عبدالحسین نوشین از این داستان کوتاه عاشقانه در مجموعه‌ای با عنوان «بانو با سگ ملوس و داستان‌های دیگر».

3. داستان کوتاه «داش‌آکل» نوشتۀ صادق هدایت

داش‌آکل و کاکا رستم، دو لوطی اهل شیراز، باهم کارد و پنیرند و سایۀ هم را با تیر می‌زنند و این را همۀ اهل شیراز می‌دانند. داش‌آکل یک لوطی جوانمرد است اما کاکا رستم درواقع نالوطی است و هیچ‌کس از او دل خوشی ندارد.

یکی از ثروتمندان شیراز، دمِ مرگ، وصیت می‌کند که پس از مرگش داش‌آکل ادارۀ امور اموال و خانواده‌اش را به‌عهده بگیرد. داش‌آکل با دیدن مرجان، دختر مرد ثروتمند، عاشق او می‌شود اما از ابراز عشق امتناع می‌کند و این کار را خلاف اصول خود می‌بیند و معتقد است نمی‌تواند با مرجان ازدواج کند.

داش‌آکل عشق مرجان را درون خود می‌ریزد و تنها در خلوت و با خود از این عشق سخن می‌گوید. در خلوت او اما طوطی‌ای هم هست که درددل‌های داش‌آکل را می‌شنود. دست‌آخر داش‌آکل در دعوایی با کاکا رستم کشته می‌شود و طوطی عشق او را، پس از مرگ عاشق، به گوش مرجان می‌رساند.

داستان کوتاه عاشقانۀ «داش‌آکل» در کتاب سه قطره خون صادق هدایت منتشر شده است.

داستان کوتاه کودک و نوجوان

نوشتن رمان و داستان کوتاه کودک و نوجوان شاید در نگاه اول ساده بنماید اما درواقع دشوار است و مهارت خاصی می‌طلبد. اینجا در وبلاگ بنوبوک به نقل خلاصۀ سه داستان کوتاه کودک و نوجوان پرداخته‌ایم که این مهارت در آن‌ها به چشم می‌خورد:

1. داستان کوتاه «طلبکار» نوشتۀ هوشنگ مرادی کرمانی

مجید با هزار ترفند و بدبختی پولی جور کرده و می‌خواهد با این پول برود عکاسی بگوید یک عکس شیک و مجلسی ازش بگیرند. عکاسی تعطیل است و گذر مجید به بازار می‌افتد. حاج‌ماشاءالله که مردی ثروتمند و از آشناهای خانوادگی مجید است، دارد از بازار قالی می‌خرد. مجید را که می‌بیند او را همراه باربری که قرار است قالی را درِ خانه‌اش ببرد راهی می‌کند و می‌گوید دم در دو تومان از همسرش بگیرد و بدهد به باربر.

همسر حاج‌ماشاء‌الله خانه نیست. باربر هم دادوبیداد می‌کند و بیش از دو تومان می‌خواهد. مجید مجبور می‌شود بیشتر پولش را به باربر بدهد که سروصدا نکند، اما خجالت می‌کشد به حاج‌ماشاء‌الله بگوید مزد باربر را از جیبش داده است.

مجید هزار نقشۀ خنده‌دار برای وصول طلبش می‌کشد و با خودش درگیر است که چطور پول از دست رفته را زنده کند. او دنبال حاج‌ماشاء‌الله راه می‌افتد و با خودش کلنجار می‌رود که چطور موضوع را مطرح کند. آخرش بی‌بی، مادربزرگ مجید که مجید نزد او زندگی می‌کند، موضوع را می‌فهمد و از ترس آبروریزی جلوی حاج‌ماشاء‌الله خودش پول مجید را می‌دهد.

این داستان کوتاه نوجوان که «طلبکار» نام دارد و در مجموعه داستان قصه‌های مجید هوشنگ مرادی کرمانی آمده است، از بهترین آثار حوزۀ داستان کوتاه نوجوان است.

2. داستان کوتاه «خروس زری پیرهن پری» نوشتۀ احمد شاملو

خروسی با دوستانش، گربه و طرقه، در کلبه‌ای در تهِ جنگل زندگی می‌کند. روباهی قصد فریب و شکار خروس را دارد و گربه و طرقه به خروس هشدار می‌دهند مبادا وقتی در خانه تنهاست گول روباه را بخورد و خودش را به او نشان دهد. روباه اما می‌آید و با زبان‌بازی خروس را گول می‌زند و می‌رباید.

خروس دوبار گول روباه را می‌خورد و دوستانش نجاتش می‌دهند. بار سوم اما کسی نیست به دادش برسد و روباه او را با خود می‌برد. گربه و طرقه هم نقشه‌ای زیرکانه می‌کشند و در رخت مبدل سراغ روباه می‌روند و دمار از روزگارش درمی‌آورند و رفیقشان را نجات می‌دهند و زنده و سالم به خانه برمی‌گردانند.

این داستان کوتاه کودک، که خروس زری پیرهن پری نام دارد از آثار جذاب و خواندنی‌ای است که احمد شاملو برای کودکان نوشته است.

3.  کوتاه «خرس شمشیربه‌دست» نوشتۀ دیوید کالی

خرسی شمشیری دارد و خود را به‌واسطۀ این شمشیر دارای قدرتی برتر می‌پندارد و از این‌که می‌تواند با شمشیرش هر چیزی را تکه‌تکه و نابود کند به خود می‌بالد. او با شمشیرش به جان درختهای جنگل افتاده و آنها را تکه‌تکه کرده است. عواقب این کار اما درنهایت گردن خود خرس را می‌گیرد.

این داستان کوتاه کودک را که «خرس شمشیربه‌دست» نام دارد، دیوید کالی نوشته است. خرس شمشیر به دست یک داستان کوتاه همراه با تصویر است. کار تصویرگری این داستان کوتاه کودک را جانلوکا فولی انجام داده است.

داستان کوتاه طنز

طنزپردازان از دیرباز از داستان کوتاه طنز برای بیان ناگفتنی‌ها و به تصویر کشیدن ناسازی‌های انسان و جهان و انتقاد از این ناسازی‌ها استفاده کرده‌اند. در ادامۀ این مطلب در وبلاگ بنوبوک به نقل خلاصۀ نمونه‌هایی از داستان کوتاه طنز در ادبیات ایران و جهان پرداخته‌ایم:

1. داستان کوتاه «دماغ» نوشتۀ نیکلای گوگول

دماغ کاوالیُفِ ارزیاب، مردی که اصرار دارد خود را با عنوان سرگرد کاوالیف به همه معرفی کند و سخت به‌دنبال ترقی و رسیدن به رتبه‌ها و مقام‌های اداری بالاتر است، از صورتش جدا می‌شود و زندگی‌ای مستقل را پیش می‌گیرد. دماغ برای خودش شخصیتی جدا از صاحبش می‌شود و به‌لحاظ رتبۀ اجتماعی از او جلو می‌زند و به مقاماتی بالاتر از او می‌رسد و کاوالیف را جا می‌گذارد.

از این داستان کوتاه طنز که «دماغ» نام دارد و نویسندۀ آن نیکلای گوگول است، ترجمه‌های فارسی مختلفی موجود است. از جملۀ این ترجمه‌ها می‌توان به ترجمۀ خشایار دیهیمی، منتشرشده در مجموعۀ یادداشت های یک دیوانه و هفت قصۀ دیگر»، و ترجمۀ عباس‌علی عزتی، منتشرشده در کتاب بازار مکاره، اشاره کرد.

2. داستان کوتاه «سراسر حادثه» نوشتۀ بهرام صادقی

سه پسر با مادرشان در یکی از طبقات ساختمانی که مال خودشان است زندگی می‌کنند و طبقات دیگر و نیز یکی از اتاق‌های طبقۀ خودشان را اجاره داده‌اند. مادر یک پیرزن ساده و تجسم زنی سنتی است. برادر بزرگ آدمی جوشی و عصبی‌مزاج است و خلق‌وخویی بچگانه دارد. برادر وسطی به‌تقلید از یکی از مستأجرها مثنوی می‌خواند بی‌آنکه چیزی از آن بفهمد و برادر کوچک هم محصل است و توهم مخترع‌بودن دارد.

مستأجران هم شامل دو برادر هستند که یکی‌شان سوسیالیستی درویش‌مسلک است که مثنوی می‌خواند اما در دل و بعدتر علناً به ریش خودش می‌خندد و خود را آدمی پوچ می‌داند که ادای آدمی فهیم و عارف را درمی‌آورد. آن یکی برادر هم آدمی سرخوش است که سودای خوانندگی در سر دارد و به او وعده داده‌اند آوازش از رادیو پخش خواهد شد ولی این وعده هنوز عملی نشده است.

در طبقه‌ای دیگر از خانه زن‌وشوهری زندگی می‌کنند که بچه‌دار نمی‌شوند. آن‌ها ابتدا خوشبخت می‌نمایند اما درواقع خوشبخت نیستند و در خفا باهم اختلاف دارند. مرد کاریکاتوری از یک میانسال خردمند است که در ادامۀ داستان معلوم می‌شود چندان هم خردمند نیست. زن هم یک زن سنتی فضول و موذی و آب‌زیرکاه و رنج‌دیده است.

در یکی از اتاق‌های خانه هم یک جوان دانشجوی تنها و مرموز و خل‌وضع زندگی می‌کند.

در شب یلدا برادر بزرگ از مستأجران دعوت می‌کند که به خانۀ آن‌ها بیایند و شب چله را آن‌جا دور هم بگذرانند. این جمع خل‌وچل که همگی بیش‌وکم یک تخته‌شان کم است، وقتی دور هم جمع می‌شوند کم‌کم جنون خود را هویدا می‌کنند و آشوب مضحک و ترسناکی به راه می‌اندازند.

این داستان کوتاه طنز که «سراسر حادثه» نام دارد و نویسندۀ آن بهرام صادقی است، در مجموعه داستان سنگر و قمقمه های خالی منتشر شده است.

3. داستان کوتاه «نشان حماقت»

ملانصرالدین شبی در کتابی خواند که هرکس ریش دراز و سَرِ کوچک داشته باشد احمق است. دستی به ریش‌اش کشید و خودش را در آینه نگاه کرد. هم سرش کوچک بود و هم ریش‌اش دراز. دید سرش را که نمی‌تواند بزرگتر کند اما ریش‌اش را می‌تواند کوتاه‌تر کند.

چراغی بغل‌دستش بود. چراغ را برداشت. ریش‌اش را در مُشت گرفت و هرچه از آن را که بیرونِ مُشت‌اش ماند به شعلۀ چراغ نزدیک کرد. ریش گُر گرفت و آتش نه‌فقط ریش که سر و صورت ملانصرالدین را هم سوزاند. در حاشیۀ آن صفحه از کتاب، که در آن درباب ربط ریش دراز و سَرِ کوچک با حماقت نظری صادر شده بود، نوشت: «دُرُستی این نظر به‌آزمایش ثابت شد.»

این داستان کوتاه طنز، به‌روایت منوچهر انور و مزین به نقاشی‌های نورالدین زرین‌کلک، در کتاب هزاربیشه ملانصرالدین: دیدنی ها و شنیدنی ها منتشر شده است.

داستان کوتاه پست‌مدرن

دنیای پست‌مدرن دنیای بی‌ثباتی و عدم قطعیت و تردید در همه‌چیز است؛ دنیایی که در آن واقعیت و فراواقعیت و دنیای متن و بیرونِ متن به‌هم می‌آمیزند و از یکدیگر غیرقابل‌تشخیص می‌شوند. آنچه در این بخش از مقالۀ داستان کوتاه در وبلاگ بنوبوک می‌خوانید، خلاصۀ سه داستان کوتاه پست‌مدرن از ادبیات ایران و جهان است:

1. داستان کوتاه «پیر منار مؤلف دن‌کیشوت» نوشتۀ خورخه لوئیس بورخس

محققی ماجرای نویسنده‌ای‌ به نام پیر منار را تعریف می‌کند که در میان آثار به‌جا مانده از او یک اثر ناتمامِ عجیب وجود دارد. این اثر ماحصل تلاش پیر منار برای بازآفرینی رمان «دن‌کیشوت» سروانتس است. منار در عین اینکه «دن‌کیشوت» را، بدون کپی‌برداری و رونویسی مکانیکی، سطربه‌سطر عین اثر سروانتس نوشته است درنهایت گویی اثری پدید آورده که هم «دن‌کیشوت» سروانتس است و هم دن‌کیشوتی دیگر و از آنِ شخصِ پیر منار.

متن فارسی داستان کوتاه پست‌مدرن «پیر منار مؤلف دن‌کیشوت» که نویسندۀ آن خورخه لوئیس بورخس است، با ترجمۀ کاوه سیدحسینی، در مجموعۀ کتابخانه بابل و 23 داستان دیگر منتشر شده است.

2. داستان کوتاه «صحنه‌هایی از گریه‌ی پدرم» نوشتۀ دونالد بارتلمی

پدرِ مردی را اشرافزاده‌ای با کالسکه زیر گرفته و کشته است. او درصدد برمی‌آید از چندوچون ماجرا سردرآورد و اشرافزاده را پیدا کند. در این باره پرس‌وجو می‌کند و در میان شرح این جستجو مدام از مردی می‌گوید که روی تخت نشسته و گریه می‌کند و بسیار شبیه پدر اوست اما انگار هم پدر او هست و هم پدر او نیست. علائمی هست که نشان می‌دهد مرد گریان روی تخت پدر اوست و علائمی هم هست که این فکر را به ذهن او می‌آورد که این مرد می‌تواند پدر هر کس دیگری هم باشد.

مرد همچنین تصویرهای دیگری از پدرش را به یاد می‌آورد. او بالاخره اشرافزاده‌ای را که پدرش را زیر گرفته پیدا می‌کند و پای صحبت او می‌نشیند تا دریابد پدرش چطور کشته شده است.

متن فارسی داستان کوتاه پست‌مدرن «صحنه‌هایی از گریه‌ی پدرم» که نویسندۀ آن دونالد بارتلمی است، با ترجمۀ شیوا مقانلو، در کتاب زندگیِ شهری منتشر شده است.

3. داستان کوتاه «دوباره از همان خیابان‌ها» نوشتۀ بیژن نجدی

نویسنده‌ای در حال نوشتن یک داستان است که زنگ در خانه‌اش را می‌زنند. کسی که پشت در است یکی از شخصیت‌های داستانی است که نویسنده دارد می‌نویسد. نویسنده پا به درون داستان خود می‌گذارد و خودش به یکی از شخصیت‌های داستانش تبدیل می‌شود.

داستان کوتاه پست‌مدرن دوباره از همان خیابان ها از بیژن نجدی در مجموعه‌ای به همین نام منتشر شده است.

داستان کوتاه حیوانات

حیوانات از دیرباز پای ثابت ادبیات بوده‌اند و در متون داستانی جولان می‌داده‌اند. آن‌چه در اینجا در وبلاگ بنوبوک می‌خوانید خلاصۀ سه داستان کوتاه حیوانات از ادبیات کلاسیک و مدرن است:

1. داستان کوتاه «بوزینگان و کرم شب‌تاب و پرنده»

در شبی از شب‌های زمستان جمعی از بوزینگان گرد کرم شب‌تابی، که روشنایی‌اش را آتش پنداشته بودند، حلقه زده، چوب بر روشنایی کرم شب‌تاب می‌انداختند و در آن می‌دمیدند که چوب‌ها شعله‌ور شود و آتش گرم‌شان کند.

پرنده‌ای بالای درختی نشسته بود و این کار بوزینگان را می‌دید. به بوزینگان گفت: «این آتش نیست، کرم شب‌تاب است و نورش نمی‌تواند مثل آتش شعله‌ور شود و گرما بدهد.»

بوزینگان به روشنگری پرنده اعتنایی نکردند و به کار خودشان ادامه دادند. آن‌ها در روشنایی می‌دمیدند و پرنده حرص‌وجوش می‌خورد. دست‌آخر هم جهل بوزینگان را تاب نیاورد. از درخت پایین آمد که از نزدیک نشانشان بدهد که آنچه در آن می‌دمند نور کرم شب‌تاب است نه روشنایی آتش.

کسی از آن نزدیکی می‌گذشت. حرص‌وجوش پرنده را که دید، او را به کناری کشید و پندش داد که «بی‌خود حرص نخور چون بی‌فایده است و نرود میخ آهنین در سنگ، تو هرچه هم جوش بزنی این‌ها باز کار خودشان را می‌کنند و زیاد اگر بر حرفت پافشاری کنی فقط سر خودت را به باد می‌دهی.»

پرنده اما نصیحت آن رهگذر را نشنیده گرفت و باز نزدیک بوزینگان رفت که روشن‌شان کند. یکی از بوزینگان عصبانی شد و پرنده را در مُشت گرفت و بلند کرد و به زمین کوبید و کُشت.

این داستان کوتاه حیوانات در کتاب کلیله و دمنه نقل شده است.

2. داستان کوتاه «روباه و خروس»

خروسی پی دانه می‌گشت. روباهی را دید که از صحرا به‌سوی او می‌آید. خروس از ترس روی دیوار جست. روباه گفت: «چرا ترسیدی؟ مگر نشنیده‌ای که پادشاه دستور داده از این به‌بعد هیچ حیوانی حق ندارد به حیوانی دیگر ظلم کند و همۀ حیوانات باید باهم دوست باشند؟ من دیگر کاری به کار تو ندارم و آمده‌ام طبق فرمان شاه با تو صلح کنم.»

خروس که دریافته بود روباه حقه‌ای سوار کرده است، رو از او گرداند و به آن‌سوی دیوار نگاه کرد و گفت: «حیوانی با دم دراز و دندان تیز سمت ما می‌آید.»

روباه با خود اندیشید که خروس روی دیوار است و دست حیوان به او نمی‌رسد اما جان او که پایین دیوار است در خطر است. ترسید و پس‌پس رفت. خروس گفت: «چرا ترسیدی و داری فرار می‌کنی؟»

روباه گفت: «این حیوانی که توصیف کردی سگ تازی است.»

خروس گفت: «مگر خودت نگفتی که شاه دستور داده حیوانات باهم آشتی کنند و به هم آزار نرسانند؟»

روباه گفت: «بله گفتم، اما بعضی حیوانات ممکن است هنوز فرمان شاه را نشنیده باشند.»

این داستان کوتاه حیوانات در کتاب مرزبان نامه بزرگ آمده است. 

3. داستان کوتاه «انتری که لوطیش مرده بود» نوشتۀ صادق چوبک

لوطی جهان مرده و مخمل، انتر دست‌آموزش که لوطی جهان با آموختن شیرینکاری به او امرار معاش می‌کرده، از اسارت او خلاص شده است. انتر، با زنجیری که هنوز به پایش بسته است، به گشت‌وگذار می‌پردازد اما کم‌کم در غیاب اربابش دچار وحشت می‌شود و حس می‌کند نمی‌تواند به‌تنهایی بر خطراتی که در دنیا به کمینش نشسته‌اند غلبه کند. او دوباره پیش اربابی که به او ظلم می‌کرده و به اسیری‌اش گرفته بوده برمی‌گردد اگرچه از این ارباب نعشی بیش به‌جا نمانده است.

این داستان کوتاه حیوانات که نویسنده‌اش صادق چوبک است و کتاب انتری که لوطیش مرده بود نام دارد، در مجموعه‌ای به همین نام منتشر شده است.

داستان کوتاه پندآموز

متون کلاسیک فارسی سرشار از داستان‌های کوتاه پندآموز هستند. اینجا در وبلاگ بنوبوک خلاصۀ سه داستان کوتاه پندآموز از ادبیات کهن فارسی را نقل کرده‌ایم:

1. داستان کوتاه «فرار از مرگ»

روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه می‌زد که ناگهان با عزرائیل چشم‌درچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او می‌نگرد.

مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.

سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم مرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.

روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کرده‌ای، جریان چه بود؟»

عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم. وقتی این مرد را اینجا و فرسنگ‌ها دور از هندوستان دیدم تعجب کردم که چطور ممکن است بتوانم جان مردی را که الان اینجاست، امروز در هندوستان بگیرم، چون او هرقدر هم تُند برود نمی‌تواند امروز به هندوستان برسد؟!»

روایت منظوم این داستان کوتاه پندآموز را مولوی در دفتر اول «مثنوی معنوی» نقل کرده است.

2. داستان کوتاه «مناظرۀ توانگرزاده و درویش‌بچه»

دو پسربچه، یکی پولدار و دیگری فقیر، بر مزارِ پدرانشان نشسته‌ بودند. پسر پولدار که سنگ قبر پدرش بزرگ و گرانقیمت بود و به سکویی عظیم و مرمرین می‌مانست، به پسر فقیر گفت: «ببین سنگ قبر پدر من چه بزرگ و خوشرنگ و براق و قشنگ است.» بعد، با اشاره به سنگ قبر ارزان‌قیمت و سادۀ پدرِ پسربچۀ فقیر، گفت: «اما سنگ قبر پدر تو یک سنگ قبر کوچک ارزان و به‌دردنخور است.»

پسربچۀ فقیر هم در جواب پسر پولدار گفت: «عوض‌اش تا پدر تو بخواهد زیر این سنگ قبرِ سنگین به خودش بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است.»

این داستان کوتاه پندآموز در باب هفتم کتاب «گلستان سعدی» آمده است.

3. داستان کوتاه «آن دو تن که خواب دیدند»

روزی روزگاری در بغداد مردی بود که ثروتی هنگُفت از نیاکانش به او ارث رسیده بود. مرد، که دست‌ودلباز بود و بی‌خیالِ آینده، ارث را به طُرفه‌العینی تا شاهیِ آخر خرج کرد و کفگیرش به تَهِ دیگ خورد و برای امرار معاش مجبور شد سخت کار کند.

روزی مرد، خسته و زار و نالان از کارِ زیاد، به خانه برمی‌گشت و به درگاه خداوند لابه می‌کرد که او را از این تنگنا برهاند. به خانه که رسید چنان خسته بود که از هوش رفت و مردی را به‌خواب دید و از او شنید که جایی در مصر گنجی را مخفی کرده‌اند و اگر می‌خواهد از این رنج خلاص شود باید به مصر برود و آن گنج را پیدا کند.

صبح روز بعد مرد، به‌هوای گنجی که وصفش را در خواب شنیده بود، عازم مصر شد. به مصر که رسید سخت گرسنه بود و آه در بساط نداشت. گرسنگی چنان فشار آورد که به فکر گدایی افتاد اما خجالت کشید. سرانجام تصمیم گرفت تا شب به‌نحوی سَر کند و در مسجدی ساکن شود و شب که کسی چهره‌اش را نمی‌بیند به‌گدایی راهی کوچه و خیابان شود.

شب شد و مرد به کوچه زد. اما پاسبان شب که او را دید، به‌خیال اینکه دزد است، دستگیرش کرد و کتک مفصلی به او زد. بعد از او پرسید که این وقت شب بیرون چه می‌کرده؟

مرد ماجرای خوابی را که دیده بود برای پاسبان تعریف کرد و به او گفت که برای پیدا کردن گنجی که در خواب به او گفته‌اند در مصر پنهان است از بغداد به اینجا آمده و حالا عوضِ گنج کتک نصیبش شده است.

پاسبان به‌تمسخر خندید و به مرد گفت بهتر است سَرِ خانه و زندگی‌اش برود و دل خودش را به این خواب‌های واهی و پوچ خوش نکند. بعد هم گفت که خودش بارها خواب دیده که در خانه‌ای در بغداد گنجی هست اما آن‌قدر ساده‌لوح نبوده که خواب‌هایش را جدی بگیرد و راه بیُفتد برود بغداد دنبال گنجی که در خواب وعده‌اش را به او داده‌اند.

مرد این را که شنید گوش‌هایش تیز شد. جایی که پاسبان در خواب شنیده بود که گنج در آن مخفی است دقیقاً خانۀ خود مرد بود. آن‌طور که در خواب به پاسبان گفته شده بود، گنج زیرِ زمینی مخفی بود که مرد روی آن می‌خوابید و آن شب هم که کسی به خواب او آمد و از گنجی در مصر با او حرف زد، مرد درست در همان نقطه، یعنی روی گنج، خوابیده بود.

مرد به‌شتاب به بغداد و به خانه‌اش بازگشت و در خانۀ خود گنجی را یافت که سال‌ها روی آن خوابیده بود و از وجودش خبر نداشت.

روایتی از این داستان کوتاه پندآموز را خورخه لوئیس بورخس از قول الاسحقی، مورخ عرب، تحت عنوان «حکایت آن دو تن که خواب دیدند» نقل کرده است. ترجمۀ احمد میرعلایی از روایت بورخس از این داستان کوتاه پندآموز در کتاب باغ گذرگاه های هزار پیچ آمده است.

داستان کوتاه قدیمی

ادبیات کلاسیک ایران و جهان پر از داستان‌ کوتاه خواندنی است. بسیاری از این داستان‌های کوتاه قدیمی هنوز هم خواندنی‌اند و خوانندۀ امروزی هم می‌تواند از آن‌ها لذت ببرد. در ادامه در مجلۀ بنوبوک خلاصۀ سه داستان کوتاه قدیمی را آورده‌ایم:

1. داستان کوتاه «حکیم و پادشاه»

پادشاهی به یک بیماری پوستی دچار شد که هیچ‌کس علاج آن را نمی‌دانست. روزی حکیمی سالخورده به سرزمینی آمد که پادشاه بر آن فرمان می‌راند و از بیماری شاه باخبر شد. به نزد او رفت و گفت: «من می‌توانم بیماری شما را درمان کنم.»

پادشاه تعجب کرد و به حکیم گفت: «اگر می‌توانی زودتر این کار را بکن که اگر موفق شوی هرچه بخواهی به تو می‌دهم.»

حکیم روز بعد دست‌به‌کار شد و شاه را درمان کرد و از آن پس شاه بسیار به او عزت گذاشت و هدایای گران‌قیمت نثارش کرد. ارج و قرب حکیم نزد شاه به جایی رسید که حسادت وزیر را تحریک کرد. وزیر نزد شاه رفت و گفت: «این حکیمی که تو این‌قدر به او خوبی می‌کنی آدم مطمئنی نیست و بدخواه تو است و خوبی‌های تو به او عاقبت خوشی نخواهد داشت.»

پادشاه اول برآشفت و به وزیر تغیر کرد و گفت: «تو این‌ها را از سر حسادت می‌گویی.»

وزیر اما سرانجام شاه را مجاب کرد که حکیم بدخواه اوست و اگر او را نکشد اوست که شاه را خواهد کشت.

شاه حکیم را احضار کرد و گفت باید او را بکُشد. حکیم هرچه التماس کرد و کار بزرگی را که برای شاه کرده بود به یادش آورد به گوش شاه نرفت و گفت چاره‌ای جز کشتن او نیست.

حکیم گفت: «اگر مرا بکشی خدا تو را می‌کشد.»

شاه گفت: «می‌ترسم اگر زنده بمانی همان‌طور که بیماری لاعلاج مرا درمان‌ کردی، مرا بکشی.»

حکیم که دید رأی شاه برنمی‌گردد گفت: «پس اجازه بده به خانه بروم و وصیتم را بنویسم و کتابی را هم به‌عنوان هدیه برای شما بیاورم، بعد مرا بکش.»

پادشاه گفت: «چه کتابی؟»

حکیم گفت کتابی دارد که اگر شاه بعد از کشتن و بریدن سر او آن را باز کند و از صفحۀ سمت چپ آن سه سطر بخواند، آن‌گاه هرچه از سر بریدۀ او بپرسد سر جوابش را می‌دهد.

شاه به حکیم اجازۀ رفتن داد. حکیم رفت و با کتاب و یک سرمه‌دان برگشت. کتاب را به دست شاه داد و دارویی در سرمه‌دان ریخت و به شاه گفت بعد از اینکه مرا سر بریدی دستور بده سرم را در این سرمه‌دان بگذارند و به این دارو آغشته کنند، بعد کتاب را باز کن و سه سطری را که گفتم بخوان و از سرِ من سؤال بپرس تا سرم جوابت را بدهد.

پادشاه کتاب را گرفت و خواست بازش کند اما ورق‌های کتاب به هم چسبیده بود. انگشتش را با آب دهان تر کرد و چند ورق را از هم جدا کرد اما نوشته‌ای در کتاب ندید. به حکیم گفت: «در این کتاب که چیزی نوشته نشده؟»

حکیم گفت: «چند ورق دیگر را هم از هم جدا کن.»

پادشاه کاری را که حکیم گفت انجام داد و زهری که حکیم ورق‌های کتاب را به آن آغشته کرده بود بر او اثر کرد و پیش از آن‌که بتواند حکیم را بکشد خود کشته شد.

این داستان کوتاه قدیمی در کتاب هزار و یک شب آمده است.

2. داستان کوتاه «ابوحفصِ حداد و شبلی»

ابوحفص حداد از نیشابور به بغداد رفت و چهار ماه در آن‌جا مهمان شبلی بود. شبلی با غذاهای متنوع از دوست عارف خود پذیرایی ‌کرد. ابوحفص وقت رفتن به شبلی گفت: «اگر گذرت به نیشابور بیُفتد رسم میزبانی و جوانمردی را یادت می‌دهم.»

شبلی که نمی‌دانست چه کوتاهی‌ای در حق دوستش کرده که او این‌طور به او کنایه می‌زند، پرسید: «من چه کردم که دلخور شدی؟»

ابوحفص به دوست عارف خود گفت: «در پذیرایی زیاده‌روی کردی و این رسم جوانمردی نیست. باید مهمانت را مثل خودت بدانی و ساده و بدون تجمل از او پذیرایی کنی تا هر وقت مهمان به خانه‌ات می‌آید احساس نکنی باری روی شانه‌ات است و از رفتنش شاد شوی.»

مدتی بعد شبلی با سی‌ونُه نفر از یارانش به نیشابور رفت و همگی مهمان ابوحفص شدند. ابوحفص برایشان چهل‌ویک چراغ روشن کرد. شبلی گفت: «مگر نگفته بودی نباید تجملی پذیرایی کرد؟»

ابوحفص گفت: «چه تجملی؟»

شبلی گفت: «چرا این‌همه چراغ روشن کردی؟»

ابوحفص گفت: «خب برو خاموششان کن.»

شبلی هرچه سعی کرد فقط یک چراغ از چهل‌ویک چراغ را توانست خاموش کند. گفت: «چرا بقیۀ چراغ‌ها خاموش نمی‌شوند؟»

ابوحفص گفت: «مهمان فرستادۀ خداست و من برای هرکدام از فرستادگان خدا یک چراغ برای خدا روشن کردم و یکی هم روشن کردم برای خودم. آن چهل چراغی را که برای خداست نمی‌توانی خاموش کنی. تو در بغداد به‌خاطر من آن‌همه پذیرایی کردی اما من به‌خاطر خدا از تو و یارانت پذیرایی می‌کنم، برای همین کار تو نمایش و ادا بود اما کارِ من نه.»

این داستان کوتاه قدیمی در کتاب تذکره الاولیاء عطار آمده است.

3. داستان کوتاه «پادشاه بی‌عرضه»

روزگاری بر قبرس پادشاهی بی‌عرضه حکومت می‌کرد. روزی زنی گذارش به قبرس افتاد و در آن‌جا از جانب اشرار مورد اهانت و آزار و اذیت قرار گرفت. زن خواست نزد پادشاه قبرس برود و از اشرار آزارگر شکایت کند اما به او گفتند کار او آب در هاون کوبیدن است چون پادشاه آن‌قدر بی‌عرضه و سست‌عنصر است که نه‌تنها از کسی در قبال توهین و آزار دفاع نمی‌کند، بلکه خودش هم مدام مورد توهین و آزار است و دم برنمی‌آورد و نمی‌تواند کاری کند و می‌گذارد همه هرچه می‌خواهند بارش کنند و دق‌دلشان را سر او خالی کنند.

زن با خود فکر کرد پس لااقل بروم نیشی به این پادشاه بی‌عرضه بزنم که دلم خنک شود. با این نیت سراغ پادشاه رفت و به او گفت: «ای پادشاه می‌دانم دربرابر کسانی که به من توهین کرده‌اند کاری ازتان ساخته نیست اما می‌خواستم به من یاد بدهید که خودتان چطور توهین‌هایی را که به شما می‌کنند تحمل می‌کنید، بلکه من هم بتوانم با همان روش شما تحمل کنم و خشم خودم را فرو بنشانم. باور کنید اگر می‌توانستم درد و رنج خودم را به شما می‌دادم چون می‌دانم می‌توانید تحملش کنید.»

شاه از متلک زن به خود آمد و اول دستور داد کسانی را که به او توهین کرده بودند به‌شدت تنبیه کنند و بعد از آن هم دیگر نگذاشت کسی به خودش توهین کند و هرکه را که جرأت چنین کاری به خود می‌داد به‌سختی مجازات می‌کرد.

این داستان کوتاه قدیمی در کتاب دکامرون جووانی بوکاچیو آمده است.

داستان کوتاه مذهبی

بشر از دیرباز با داستان‌های پیامبران و شخصیت‌های مذهبی زیسته و آموزه‌های دینی را به‌صورت داستان‌ و حکایت دریافت کرده است. در این بخش از مطلب داستان کوتاه در وبلاگ بنوبوک خلاصۀ سه داستان کوتاه مذهبی را نقل کرده‌ایم: 

1. داستان کوتاه «ابراهیم و پرندگان»

روزی ابراهیمِ پیامبر میان کوه مکه به این فکر فرو رفت که خدا در روز قیامت چگونه مردگان را زنده می‌کند. آن‌گاه از خدا خواست که شیوۀ زنده‌کردن مردگان در روز قیامت را به او نشان دهد. خدا هم به او گفت چهار پرنده را بگیر و بکُش تا نشانت بدهم چطور این کار را می‌کنم.

ابراهیم چهار پرندۀ مختلف را گرفت و کشت و پرهایشان را کند و دل‌ و روده‌شان را درآورد و اجزا و تکه‌های بدن این پرندگان را با هم مخلوط کرد و این مخلوط را به چهار بخش تقسیم کرد و هر بخش را سرِ کوهی گذاشت. بعد پرندگان را یکی‌یکی صدا زد. هر پرنده‌ای را که صدا می‌زد بادی برمی‌خاست و اجزاء و اندام‌های پراکندۀ آن پرنده را به هوا بلند می‌کرد و آن اجزاء در هوا به هم می‌پیوستند. خدا این‌گونه هر پرنده را از نو زنده می‌کرد. آن‌گاه به ابراهیم گفت که حالا این پرنده‌ها را صدا بزن. ابراهیم پرنده‌ها را صدا زد و هر چهار پرنده پر کشیدند و نزد او آمدند.

این داستان کوتاه مذهبی در «قرآن» و همچنین در کتاب‌های مختلف دیگر، از جمله کتاب «ترجمه‌ تفسیر طبری: قصه‌ها»، به‌ویرایش جعفر مدرس صادقی، آمده است.

2. داستان کوتاه «خضر و موسا»

موسای پیامبر به راهی می‌رفت. در راه به خضر، بندۀ صالح و عارف و برگزیدۀ خداوند، برخورد. خواست با خضر همراهی کند و از حکمت‌های او بیاموزد. این خواسته را با او در میان گذاشت اما خضر گفت: «تو تاب همراهی با مرا نداری چون نمی‌توانی دربرابر اتفاق‌هایی که می‌بینی و حکمت پشتشان را نمی‌دانی صبر پیشه کنی.»

موسا قول داد که صبر پیشه کند و مطیع اوامر خضر باشد. خضر گفت: «به شرطی می‌توانی با من بیایی که هر کار که من کردم، اگر به‌نظرت غیرعادی و نادرست آمد، سکوت کنی و دلیلش را از من نپرسی تا من خودم وقتش که رسید دلیلش را برایت توضیح دهم.»

موسا شرط را پذیرفت و خضر به او اجازۀ همراهی داد. آن‌ها سوار کشتی شدند. موسا دید که خضر یواشکی دارد کشتی را سوراخ می‌کند. به او گفت: «این کاری که می‌کنی درست نیست و کشتی و سرنشینانش را نابود می‌کند.»

خضر گفت: «نگفتم تاب همراهی با مرا نداری؟»

موسا یادش آمد که قرار بود دلیل کارهای خضر را نپرسد. عذرخواهی کرد و گفت شرط را فراموش کرده و از خضر خواهش کرد که بابت این فراموشی به او سخت نگیرد.

کشتی به بندری رسید. خضر و موسا پیاده شدند. خضر در آن بندر پسرکی زیبارو را تعقیب کرد و او را در خلوتی گیر انداخت و سرش را برید. موسا تعجب کرد و باز نتوانست خودداری کند و به خضر بابت قتل یک انسان بی‌گناه اعتراض کرد. خضر دوباره شرط را به یاد موسا آورد.

موسا گفت: «بعد از این اگر چیزی از تو پرسیدم مرا بگذار و برو.»

خضر این‌بار هم از خطای موسا گذشت. رفتند و به دهی رسیدند. از اهالی ده غذا خواستند اما کسی به آن‌ها غذا نداد. خضر و موسا داشتند از ده بیرون می‌رفتند که به دیوار خرابه‌ای برخوردند که داشت فرومی‌ریخت. خضر دیوار را مرمت کرد. موسا بازهم نتوانست جلوی خودش را بگیرد. به خضر گفت: «چرا بی مزد و منت برای مردمی کار کردی که یک لقمه غذا را از ما دریغ کردند؟»

خضر گفت: «با توجه به حرفی که خودت زدی دیگر نمی‌توانم تو را همراه خودم ببرم اما قبل از اینکه از هم خداحافظی کنیم دلایل کارهایی را که کردم به تو می‌گویم. کشتی را به این دلیل سوراخ کردم که وسیلۀ امرار معاش گروهی آدم تنگدست بود و کمی آن‌طرف‌تر پادشاه ستمگری بود که کشتی‌های سالم را به‌زور از چنگ صاحبانشان درمی‌آورد. به کشتی آسیب زدم که به دست پادشاه نیُفتد و امرار معاش آن مردم تنگدست مختل نشود. آن پسر را هم به این دلیل کشتم که امکان داشت پدر و مادر مؤمنش را کافر کند و همچنین خطاهای دیگری مرتکب شود. زیر دیواری هم که مرمت کردم گنجی بود که پدر درستکار دو پسربچۀ یتیم برایشان به ارث گذاشته بود تا وقتی بزرگ شدند از آن استفاده کنند. اگر دیوار خراب می‌شد مردم آن گنج را می‌دیدند و برش می‌داشتند و سر آن دو پسر بی‌کلاه می‌ماند.

خضر در پایان سخنانش گفت که همۀ این کارها را نه سرخود، بلکه به خواست و لطف خداوند انجام داده است.

این داستان کوتاه مذهبی در «قرآن» و کتاب‌هایی دیگر، از جمله کتاب «قصه های قرآن با نگاهی به مثنوی مولوی» که بازنویسی محمدرضا مرعشی‌پور از داستان‌های «قرآن» است، آمده است.

3. داستان کوتاه «طالب قرآن»

مردی شیفتۀ قرآن بود و بسیار برای آموختن و حفظ قرآن تلاش کرده بود اما می‌خواست بیشتر بداند و قرآن را هرچه بهتر بخواند. پرس‌وجو کرد ببیند قاریِ ماهر و کاربلد کجا پیدا می‌شود و روز و شب به درگاه خدا دعا می‌کرد که یک قاری خوب پیدا کند. بالاخره قاری مورد نظرش را در بغداد یافت. وقتی پیش او قرآن خواند و استاد فراوان از خواندنش ایراد گرفت، فهمید که هرچه تا به حال قرآن خوانده اشتباه بوده و باید خواندن قرآن را از نو یاد بگیرد. عزمش را جزم کرد که نزد استاد شاگردی کند و قرآن را درست بیاموزد. پسر قاری به مرد گفت این کار خرج دارد. مرد با طیب خاطر قبول کرد هزینۀ قرآن‌آموزی‌اش را بپردازد اما بعد از مدتی دارایی‌اش ته کشید و غمگین شد. پیری را دید و پیر به او گفت: «چرا غمگینی؟»

مرد ماجرا را برایش تعریف کرد. پیر خندید و مرد را به خانه‌اش مهمان کرد. مرد از فرط اندوه لب به غذا نمی‌زد. پیر به او گفت: «آن قاری‌ای که تو پیش‌اش قرآن یاد می‌گیری پسر من است. او به پول احتیاج ندارد چون ثروت ما قرآن است، ما قرآن را جوری یاد گرفته‌ایم که به غیر قرآن محتاج نباشیم. اگر هزینه‌ای از تو برای آموزش قرآن خواسته شده فقط برای امتحان تو بوده.»

پیر آن‌گاه فرشی را نشان داد و گفت: «پولت آن‌جا زیر فرش است، بردار و برو.»

داستان کوتاه مذهبی «طالب قرآن» در کتاب مقالات شمس تبریزی آمده است.

دست‌آخر اینکه داستان کوتاه عرصه‌ای وسیع و متنوع است. آن‌چه آمد مُشتی بود نمونۀ خروار از این عرصۀ جذاب بی‌آغاز و پایان.

اشتراک‌گذاری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *