قدیمیها برای توضیح و بیان سازوکار جهان و آموختن هر مفهوم و باوری داستان و حکایتی میساختند یا از دیگران نقل میکردند و آنچه را از هستی و جهان و کار جهان و خُلقوخو و دغدغهها و دلمشغولیها و ترسها و امیدها و آرزوهای آدمها درمییافتند در قالب حکایتها و داستان کوتاه جالب و آموزنده بیان میکردند. با مجله بنوبوک همراه ما باشید.
داستان کوتاه جالب و آموزنده ابزار انسان قدیم برای بیان مفاهیم اخلاقی و فلسفی و اجتماعی و سیاسی و… است و ادبیات از این شیوه از داستانپردازی بسیار استفاده کرده و اینگونه است که داستانهای کوتاه جالب و آموزنده فقط در حدّ وسیلهای برای انتقال یک پیام و معنا نماندهاند و خود به شکلی هنری در ادبیات بدل شدهاند و نه فقط نویسندگان و شاعران قدیمی که نویسندگان مدرن هم از این شیوه موجز و بدیعِ داستانگویی برای بیان مسائل انسان مدرن و نیز مسائلی که هر انسانی در هر دوره و زمانهای با آنها درگیر بوده و درگیر است استفاده کردهاند.
بعضی داستانهای کوتاه جالب و آموزنده نویسنده معلوم و مشخصی ندارند و برآمده از فرهنگ عامه و ادبیات شفاهیاند و دهانبهدهان و سینهبهسینه نقل شدهاند و از گذشتههای دور به ما رسیدهاند و البته در فرایند این نقلوانتقال چه بسا به اقتضای تحولات هر دوره و زمانهای تغییراتی کرده باشند.
بعضی شاعران و نویسندگان کلاسیک و مدرن حکایتها و داستانهای جالب و آموزنده قدیمی را در آثارشان به زبان خود بازنویسی و بازگویی کردهاند.
کتابهایی مثل «تذکرهالاولیاء»، «کلیله و دمنه»، «مثنوی معنوی» و «گلستان» و «بوستان» سعدی و «هزار و یک شب» سرشار از داستانهای کوتاه جالب و آموزندهای هستند که در این کتابها، بهنظم یا نثر، نقل شدهاند. بسیاری از حکایتها و داستانهای کوتاه جالب و آموزنده امروزه جزو ذخایر بزرگ و شاهکارهای ادبیات کلاسیک و مدرن ایران و جهاناند.
بعضی داستانهای کوتاه جالب و آموزنده صورت طنز و لطیفه به خود میگیرند و رندانه نکاتی باریکتر از مو را درباره آدمی و جهان و کار جهان بیان میکنند. از نمونههای قدیمی و معروف این نوع داستانها را میتوان در میان نوشتههای عبید زاکانی پیدا کرد و همچنین در حکایتهای شیرین و طنزآمیزی که شخصیت اصلیشان ملانصرالدینِ معروف است.
در میان نویسندگان مدرن، خورخه لوییس بورخس آرژانتینی از نویسندگانی است که به حکایتپردازی بهشیوه کهن و نقل و بازگویی حکایتهای کهن ادبیات شرق توجهی ویژه نشان داده است. نشانی از حکایتپردازی به شیوه کهن و با وامگیری از داستانهای کوتاه جالب و آموزنده را در بعضی آثار کوتاه و تمثیلی فرانتس کافکا هم میتوان یافت.
در ادامه نمونههایی از حکایتها و داستانهای کوتاه جالب و آموزنده را از ادبیات قدیم و جدید ایران و جهان میآوریم:
داستان کوتاه جالب و آموزنده «مرد و گنج»
روزی روزگاری در بغداد مردی بود که ثروتی هنگُفت از نیاکانش به او ارث رسیده بود. مرد، که دستودلباز بود و بیخیالِ آینده، ارث را به طُرفهالعینی تا شاهیِ آخر خرج کرد و کفگیرش به تَهِ دیگ خورد و برای امرار معاش مجبور شد سخت کار کند.
روزی مرد، خسته و زار و نالان از کارِ زیاد، به خانه برمیگشت و به درگاه خداوند لابه میکرد که او را از این تنگنا برهاند. به خانه که رسید چنان خسته بود که از هوش رفت و مردی را بهخواب دید و از او شنید که جایی در مصر گنجی را مخفی کردهاند و اگر میخواهد از این رنج خلاص شود باید به مصر برود و آن گنج را پیدا کند.
صبح روز بعد مرد، بههوای گنجی که وصفش را در خواب شنیده بود، عازم مصر شد. به مصر که رسید سخت گرسنه بود و آه در بساط نداشت. گرسنگی چنان فشار آورد که به فکر گدایی افتاد اما خجالت کشید. سرانجام تصمیم گرفت تا شب بهنحوی سَر کند و در مسجدی ساکن شود و شب که کسی چهرهاش را نمیبیند بهگدایی راهی کوچه و خیابان شود.
شب شد و مرد به کوچه زد. اما پاسبان شب که او را دید، بهخیال اینکه دزد است، دستگیرش کرد و کتک مفصلی به او زد. بعد از او پرسید که این وقت شب بیرون چه میکند؟
مرد ماجرای خوابی را که دیده بود برای پاسبان تعریف کرد و به او گفت که برای پیدا کردن گنجی که در خواب به او گفتهاند در مصر پنهان است از بغداد به اینجا آمده و حالا عوضِ گنج کتک نصیبش شده است.
پاسبان بهتمسخر خندید و به مرد گفت بهتر است سَرِ خانه و زندگیاش برود و دل خودش را به این خوابهای واهی و پوچ خوش نکند. بعد هم گفت که خودش بارها خواب دیده که در خانهای در بغداد گنجی هست اما آنقدر سادهلوح نبوده که خوابهایش را جدی بگیرد و راه بیُفتد برود بغداد دنبال گنجی که در خواب وعدهاش را به او دادهاند.
مرد اما این را که شنید گوشهایش تیز شد. جایی که پاسبان در خواب شنیده بود که گنج در آن مخفی است دقیقاً خانۀ خود مرد بود. پاسبان نشانی دقیق محلی را که گنج در آن مخفی بود به مرد گفته بود. آنطور که در خواب به پاسبان گفته شده بود، گنج زیرِ زمینی مخفی بود که مرد روی آن میخوابید و آن شب هم که کسی به خواب او آمد و از گنجی در مصر با او حرف زد، مرد درست در همان نقطه، یعنی روی گنج، خوابیده بود.
مرد این را که شنید بهشتاب به بغداد و به خانهاش بازگشت و در خانۀ خود گنجی را یافت که سالها روی آن خوابیده بود و از وجودش خبر نداشت.
روایتی از داستان کوتاه جالب و آموزنده «مرد و گنج» را مولوی در دفتر ششم «مثنوی معنوی» نقل کرده است.
خورخه لوییس بورخس نیز روایتی دیگر از این داستان را از قول الاسحقی، مورخ عرب، تحت عنوان «حکایت آن دو تن که خواب دیدند» نقل کرده که البته با نقل مولوی تفاوتهایی دارد اما طرح کُلّی آن همان است. ترجمۀ احمد میرعلایی از روایت بورخس از این داستان کوتاه جالب و آموزنده در کتاب «باغ گذرگاههای هزار پیچ» آمده است.
گفتنیست که داستان «مرد و گنج» گویا یکی از منابع الهام پائولو کوئیلو در رمان معروف و پرفروش «کیمیاگر» بوده است و طرح اصلی داستان «کیمیاگر» شبیه همین داستان کوتاه جالب و آموزنده است.
کتابهای «مثنوی معنوی»، «باغ گذرگاههای هزار پیچ» و «کیمیاگر» را میتوانید با رجوع به لینکهای زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
https://www.bennubook.com/book/155986
https://www.bennubook.com/book/5510
https://www.bennubook.com/book/16010
https://www.bennubook.com/book/1519723
داستان کوتاه جالب و آموزنده «مناظره توانگرزاده و درویشبچه»
دو پسربچه، یکی پولدار و دیگری فقیر، بر مزارِ پدرانشان نشسته بودند. پسر پولدار، که سنگ قبر پدرش بزرگ و گرانقیمت بود و به سکویی عظیم و مرمرین میمانست، به پسر فقیر گفت: «ببین سنگ قبر پدر من چه بزرگ و خوشرنگ و براق و قشنگ است.» بعد، با اشاره به سنگ قبر ارزانقیمت و ساده پدرِ پسربچۀ فقیر، گفت: «اما سنگ قبر پدر تو یک سنگ قبر کوچک ارزان و بهدردنخور است.»
پسربچۀ فقیر هم در جواب پسر پولدار گفت: «عوضاش تا پدر تو بخواهد زیر این سنگ قبرِ سنگین به خودش بجنبد، پدر من به بهشت رسیده است.»
داستان کوتاه جالب و آموزنده «مناظره توانگرزاده و درویشبچه» را سعدی بهنثری خوش و ماهرانه در باب هفتم کتاب «گستان» نقل کرده است. کتاب «گلستان سعدی» را میتوانید با رجوع به لینک زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
https://www.bennubook.com/book/1480
داستان کوتاه جالب و آموزنده «نشان حماقت»
ملانصرالدین یک شب در کتابی خواند که هرکس ریش دراز و سَرِ کوچک داشته باشد احمق است. دستی به ریشاش کشید و خودش را در آینه نگاه کرد. هم سرش کوچک بود و هم ریشاش دراز. دید سرش را که نمیتواند بزرگتر کند اما ریشاش را میتواند کوتاهتر کند.
چراغی بغلدستش بود. چراغ را برداشت. ریشاش را در مُشت گرفت و هرچه از آن را که بیرونِ مُشتاش ماند به شعلۀ چراغ نزدیک کرد. ریش گُر گرفت و آتش نه فقط ریش که سر و صورت ملانصرالدین را هم سوزاند. در حاشیۀ آن صفحه از کتاب، که در آن درباب ربط ریش دراز و سَرِ کوچک با حماقت نظری صادر شده بود، نوشت: «دُرُستی این نظر بهآزمایش ثابت شد.»
این داستان کوتاه جالب و آموزنده را منوچهر انور در کتاب «هزاربیشۀ ملانصرالدین» نقل کرده است. کتاب «هزار بیشۀ ملانصرالدین: دیدنیها و شنیدنیها»، بهروایت منوچهر انور و با تصویرسازیهای نورالدین زرینکلک، را میتوانید با رجوع به لینک زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
https://www.bennubook.com/book/20797
داستان کوتاه جالب و آموزنده «فرار از مرگ»
روزی روزگاری مردی اول صبح در بازاری پرسه میزد که ناگهان با عزرائیل چشمدرچشم شد و دید که فرشتۀ مرگ خشمگین در او مینگرد.
مرد، ترسان و پریشان، به درگاه سلیمان نبی پناه بُرد و به سلیمان التماس کرد که به باد فرمان دهد که او را با خود به هندوستان ببرد تا دست عزرائیل به او نرسد.
سلیمان به باد فرمان داد که چنین کند. باد هم بهفرمان سلیمان مَرد را برداشت و با خود به هندوستان برد.
روز بعد سلیمان به عزرائیل گفت: «مردی دیروز به من گفت که در بازار با خشم به او نگاه کردهای، جریان چه بود؟»
عزرائیل جواب داد: «راستش با خشم نگاه نکردم، با تعجب نگاه کردم و تعجبم از این بود که خدا به من فرمان داده بود امروز جان این مرد را در هندوستان بگیرم و من وقتی این مرد را اینجا و فرسنگها دور از هندوستان دیدم تعجب کردم که چطور ممکن است جان مردی را که الان اینجاست، امروز در هندوستان بگیرم، چون او هرقدر هم تُند برود نمیتواند امروز به هندوستان برسد؟!»
روایت منظوم این داستان کوتاه جالب و آموزنده را مولوی در دفتر اول «مثنوی معنوی» نقل کرده است. کتاب «مثنوی معنوی» را میتوانید با رجوع به لینکهای زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
https://www.bennubook.com/book/155986
https://www.bennubook.com/book/5510
داستان کوتاه جالب و آموزنده «بوزینگان و کرم شبتاب و پرنده»
در شبی از شبهای زمستان جمعی از بوزینگان گرد کرم شبتابی، که روشناییاش را آتش پنداشته بودند، حلقه زده، چوب بر روشنایی کرم شبتاب میانداختند و در آن میدمیدند که چوبها شعلهور شود و آتش گرمشان کند.
پرندهای بالای درختی نشسته بود و این کار بوزینگان را میدید. به بوزینگان گفت: «این آتش نیست، کرم شبتاب است و نورش نمیتواند مثل آتش شعلهور شود و گرما بدهد.»
بوزینگان به روشنگری پرنده اعتنایی نکردند و به کار خودشان ادامه دادند. آنها در روشنایی میدمیدند و پرنده حرصوجوش میخورد. دست آخر هم جهل بوزینگان را تاب نیاورد. از درخت پایین آمد که از نزدیک نشانشان بدهد که آنچه در آن میدمند نور کرم شبتاب است نه روشنایی آتش.
کسی از آن نزدیکی میگذشت. حرصوجوش پرنده را که دید، او را به کناری کشید و پندش داد که «بیخود حرص نخور چون بیفایده است و نرود میخ آهنین در سنگ، تو هرچه هم جوش بزنی اینها باز کار خودشان را میکنند و زیاد اگر بر حرفت پافشاری کنی فقط سر خودت را به باد میدهی.»
پرنده اما نصیحت آن رهگذر را نشنیده گرفت و باز نزدیک بوزینگان رفت که روشنشان کند. یکی از بوزینگان عصبانی شد و پرنده را در مُشت گرفت و بلند کرد و به زمین کوبید و کُشت.
این داستان کوتاه جالب و آموزنده در کتاب «کلیله و دمنه» نقل شده است. ترجمۀ محمدرضا مرعشیپور از کتاب «کلیله و دمنه» را، که ترجمهای براساس ترجمۀ عربی عبدالله بن مقفع از این متن کلاسیک است و با طرحنگارههای محمدعلی بنیاسدی همراه است، میتوانید با رجوع به لینک زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
https://www.bennubook.com/book/8657
داستان کوتاه جالب و آموزنده «جلوی قانون» اثر فرانتس کافکا
روزی روزگاری مردی روستایی برای دادخواهی به پیشگاه قانون رفت. قانون عمارتی بود و دری داشت و دربانی. مرد از دربان اجازه ورود به عمارت قانون را خواست. دربان اما گفت که فعلاً ورودش به قانون امکانپذیر نیست.
مرد از لای در نگاهی به داخل عمارت قانون انداخت. دربان خندید و به او گفت که اگر اینقدر مشتاق است میتواند سعی کند که داخل برود اما باید این را بداند که او قوی است و نمیگذارد و تازه از مانع او هم که عبور کند با دربانهای دیگری مواجه خواهد شد که از او قویترند.
مرد ترجیح داد خودش را به چنین دردسری نیندازد و صبر کند تا همین دربان اول به او اجازه ورود به قانون را بدهد. دربان صندلیای به مرد داد که روی آن بنشیند و منتظر بماند.
سالها گذشت و مرد همچنان پشت در قانون منتظر ماند و پیر شد و اجازه ورود به عمارت قانون را نیافت. اوایل سعی کرده بود رشوههایی بدهد و با هدایایی دل دربان را نرم کند. دربان هدایا را گرفته بود اما با این تأکید که آنها را فقط به این دلیل قبول میکند که مرد پیش خودش فکر نکند در تلاش برای ورود به قانون کوتاهی کرده است و از این بابت خودش را سرزنش نکند.
دست آخر روزی مرد، که مرگ خود را نزدیک میدید، از دربان پرسید که وقتی همه به قانون و دادرسی محتاجاند و بهنحوی سروکارشان با قانون میافتد و این در هم متعلق به قانون است، پس چرا طی اینهمه سال هیچکس به جز او اینجا نیامده و نخواسته از این در عبور کند؟
دربان، که میدید مرد تا مرگ فاصلهای ندارد، به مرد گفت: «این در فقط مخصوص تو بود و بهجز تو کس دیگری نمیتوانست از آن وارد عمارت قانون بشود. الان هم من میروم و میبندمش.»
این داستان کوتاه جالب و آموزنده خلاصهای از داستان کوتاه «جلوی قانون» فرانتس کافکاست. کافکا این داستان کوتاه تمثیلی را در فصل نهم رمان «محاکمه» هم نقل کرده است.
متن کامل داستان کوتاه جالب و آموزنده «جلوی قانون» را میتوانید در کتاب «داستانهای کوتاه کافکا» بخوانید.
ترجمههای علیاصغر حداد از کتابهای «داستانهای کوتاه کافکا» و «محاکمه» را میتوانید با رجوع به لینک زیر بهصورت آنلاین از سایت بنوبوک خریداری کنید:
دیدگاهتان را بنویسید