ژان پل سارتر، فیلسوفِ اگزیستانسیالیست، نمایشنامهنویس، داستاننویس، فیلمنامهنویس، منتقد ادبی و فعال سیاسی فرانسوی و برندۀ جایزۀ نوبل ادبیات سال 1964 بود که البته از گرفتن این جایزه امتناع کرد.
سارتر یکی از تأثیرگذارترین روشنفکران قرن بیستم، از چهرههای کلیدی فلسفۀ اگزیستانسیالیسم و نیز از اندیشمندانِ برجستۀ مارکسیسم غربی و نمود و تجسم روشنفکری فعال و عملگرا و متعهد و حساس به مسائل فرهنگی و اجتماعی و سیاسی زمانۀ خود بود.
آثار ژان پل سارتر بر حوزههای گوناگونی، از جامعهشناسی گرفته تا نظریۀ انتقادی و نظریۀ پسااستعماری و مطالعات ادبی، تأثیر گذاشته است. رمان «تهوع» و کتاب «هستی و نیستی» از معروفترین و مهمترین آثار او هستند.
جملات زیبا و تاثیرگذار ژان پل سارتر
- حاضر نیستم به کسی دستوری بدهم و یا کسی را از کاری منع کنم. هرگز چنین آرزوئی به خود راه نمیدهم، در نظر من فرمان دادن و فرمانبرداری در یک ردیف قرار دارد.
- فرمانبرداریهای طاقتفرسا سبب خشونتهای تحملناپذیری میشود که در فرمانده متمرکز است.
- تنها مردگان از لذت فناناپذیر شدن برخوردار میباشند.
- روزی را که قلم به دست گرفتم و به نویسندگی پرداختم نخستین روز ولادت خود میدانم، قبل از آن نقشی بودم که در آئینه منعکس شده باشد. اولین رمانی که پایان دادم استنباط کردم که در کاخ بلورین قدم گذاشتهام.
- گاهی مجال مییابم و به نزدیکان خود که بعضی از آنان پانزده، بیست یا سی سال کمتر از من دارند میفهمانم که این اندوه را نمیتوانم بر خود تحمل کنم که مبادا من پس از آنان زنده بمانم.
- در زندگی من چندین گواه سختگیر وجود دارند که کوچکترین حرکات مرا از نظر دور نمیدارند و مواظب من هستند و هر زمان که در حال درجا زدن هستم به من هشدار میدهند.
- پیشرفت امروزی من در این است که میفهمم که هرگز پیشرفت نخواهم کرد.
- برای اینکه همنوعان من فردای روزی که جسد مرا به خاک سپردند مرا از یاد میبرند اهمیتی قائل نیستم زیرا تا زمانی که آنها زنده هستند من در آنها نفوذ خواهم داشت بیآنکه وجودم را درک کنند.
- برای اینکه به من بفهمانند که نوع بشر بیزوال است به من تحمیل میکردند که این ادامۀ زندگی نسل اندر نسل پایانناپذیر خواهد بود. وقتی که در اطراف این عقیده فکر میکردم مثل این بود که وجود و ایجاد من ابدی است ولی هرگاه این فرضیه برای من پیش میآمد که اگر در اثر یک حادثۀ بزرگ آسمانی کرۀ زمین نابود شود حتی اگر این عمل در پنجاه هزار سال دیگر هم رخ دهد، تصور آن بهکلی پایۀ این تخیل را درهم میکوبید.
- با اینکه شوقوذوق زندگی را فراموش کردهام، باز هرگاه فکر میکنم که ممکن است روزی خورشید حرارت خود را از دست بدهد و منجمد گردد سراپایم به لرزه درمیآید.
- مدتها بود که از قلم خود بهعنوان یک شمشیر استفاده میکردم ولی اکنون به ناتوانی خود اعتراف میکنم.
- علم پزشکی قادر است حتی دستگاه فلج سرتاسر اعصاب را ترمیم و مداوا کند ولی هیچکس قادر نیست که خاصیت و احوالات نفسانی خود را تغییر داده و بهجهت عکس آن گردش دهد.
- موجودیت یک انسان ثمرۀ انسانهای دیگر است و او به همان اندازه ارزش دارد که دیگران.
- من میان این صداهای بانشاط و معقول تنها هستم. وقت همۀ این آدمها صرف این میشود که فکرشان را بگویند و بهخوشی بپذیرند که همعقیدهاند. واقعاً که چقدر برایشان مهم است که همهشان به یک چیز فکر کنند. نمیدانید چه اخمی میکنند وقتی به یکی از این آدمهای چشمورقلمبیده برمیخورند که به ظاهر درونگرا هستند و از هیچنظر نمیشود با آنها به توافق رسید.
- اشیا نباید روی آدم اثر بگذارند، چون زنده نیستند. آدم از آنها استفاده میکند و بعد آنها را سرجایشان میگذارد. بینشان زندگی میکند. بهدردخورند، همین و بس. اما روی من تأثیر میگذارند و این مسئله خیلی آزارم میدهد. میترسم با آنها ارتباط برقرار کنم، طوری که انگار جانور زندهاند.
- آدم گذشتهاش را توی جیبش نمیگذارد. باید خانهای داشته باشد تا آن را مرتب بچیند. من فقط پیکرم را دارم. مردی یکه و تنها که جز پیکرش چیزی ندارد، نمیتواند خاطراتش را نگه دارد. خاطرات از میانش میگذرند.
- معمولاً هستی خودش را پنهان میکند. هستی اینجاست، دور و بر ما، درون ما، خود ماست. نمیتوانیم دو کلمه بگوییم و از آن نگوییم، و دست آخر، برایمان ملموس نیست.
- وجود داشتن به زبان ساده؛ یعنی آنجا بودن. موجودات پدید میآیند، میگذارند با آنها روبهرو شویم، ولی هیچوقت نمیشود ازشان نتیجه گرفت.
- هستی حافظه ندارد. هستی چیزی از نیستشدهها نگه نمیدارد، حتی خاطرهشان را. هستی همه جا، تا بینهایت، زیادی، همیشه و همه جاست؛ آن هستی که هرگز جز به هستی محدود نمیشود.
- هستی فضای پُری است که انسان نمیتواند ترکش کند.
- تنها نوای موسیقی است که با سربلندی مرگ را همچون ضرورتی درونی با خود حمل میکند، منتها وجود ندارد.
- هر موجودی بیدلیل زاده میشود، از روی ضعف دوام مییابد و برحسب تصادف میمیرد.
- دنیا همه جا بود، جلوی رو و پشت سر. قبل از آن هیچچیز نبود، هیچچیز. لحظهای نبود که آن بتواند وجود نداشته باشد.
- برای تصور کردن نیستی، میبایست آدم قبلاً آنجا باشد، وسط دنیا، با چشمهای باز باز، حی و حاضر. نیستی فقط تصوری بود در ذهنم، تصوری موجود و شناور در آن فضای بیکران. این نیستی قبل از هستی نیامده بود. هستیای بود مثل هر هستی دیگر و بعد از کلی هستی دیگر پدید آمده بود.
- من از شهر میترسم، ولی نباید از آن بیرون رفت. اگر دل به دریا بزنید و خیلی دور بروید، به قلمرو گیاهان برمیخورید. گیاهان کیلومترها بهسمت شهر خزیدهاند و منتظرند. اگر شهر بمیرد، گیاهان آن را اشغال میکنند. از سنگها بالا میروند، در چنگشان میگیرند. با چنگالهای سیاه و درازشان آنها را میترکانند. روزنهها را کور میکنند و پاهای سبزشان را از همه جا میآویزند. تا وقتی شهرها زندهاند، باید در آنها ماند. تنها زیر انبوه گیسوانشان که دم دروازههایشان است بروید. باید بگذارید خودشان موج بزنند و بترکند.
- در شهرها، اگر از دستتان برآید و ساعاتی را انتخاب کنید که جانوران در سوراخهایشان، پشت تودههای فضولات آلی، مشغول هضم غذایشان هستند یا خوابیدهاند، تقریباً به چیزی جز کانیها برنمیخورید، به موجوداتی که کمتر از همۀ موجودات هراسانگیزند.
- تمام زندگیام پشت سرم است. تمامش را میبینم. شکلش را و حرکات آرامش را که مرا تا اینجا کشاندهاند میبینم. مطلبِ کمی میشود دربارهاش گفت: بازی باختهای است، فقط همین.
- آدم همیشه بازنده است. فقط آدمهای رذلاند که خیال میکنند میبرند.
- من آن را میبینم، این طبیعت را میبینم… میدانم که فرمانبردار کاهلی است. میدانم که قانون ندارد: یعنی آنچه را که آدمها مایۀ ثباتش میدانند… فقط عادتهایی دارد که ممکن است فردا تغییرشان بدهد.
- من از هستی است که میترسم.
- تنها چیز واقعی که در من مانده هستی است که احساس میکند خودش وجود دارد.
- این چیزها هستند: دیوارها، و بین دیوارها، شفافیتی اندک، زنده و فاقد جنبۀ شخصی. آگاهی وجود دارد، مثل یک درخت، مثل یک ساقۀ علف. چرت میزند. کسل است. هستیهای کوچک گذرا در آن جای میگیرند، مثل پرندهها در شاخهها. در آن جای میگیرند و ناپدید میشوند. آگاهی فراموششده، وانهاده میان این دیوارها، زیر آسمان خاکستری. و این مفهوم هستیاش است: اینکه آگاهی از زیادی بودن است. خودش را رقیق میکند، خودش را میپراکند، میکوشد خودش را روی دیوار قهوهای، سرتاسر تیر چراغ یا آنجا در دود و دم شبانگاهی گم کند. ولی هیچوقت خودش را فراموش نمیکند. آن آگاهی از یک آگاهی بودن است که خودش را فراموش میکند. قسمتش این است.
- طرحهای آدمی دو رو دارند: رویی کامیابی و رویی شکست. به عبارت دیگر: شکست و کامیابی پابهپای هم در زندگی بشر پیش میروند.
- هنگامی که ابزارها میشکند و وسائل از حیز انتفاع میافتد و نقشهها نقش بر آب میشود و کوششها عقیم میماند، ناگهان جهان که دیگر نه تکیهگاهی دارد و نه راهی، صفایی کودکانه و لطافتی ترسناک مییابد، و آنگاه به منتهای واقعیت خود میرسد، زیرا که بر آدمی فشاری خردکننده وارد میسازد؛ و همچنانکه عمل در هر حال به امور جهان کلیت و عمومیت میبخشد شکست واقعیت فردی امور را به آنها بازمیگرداند. اما درست در همینجاست که ناگهان ورق برمیگردد و شکست، در بنبست آخرین، بهصورت اعتراض بر جهان و تملک آن درمیآید.
- حکم شعر حکم بازیای است که در آن هرکس باخت برنده میشود. و شاعر اصیل شاعری است که شکست را ولو بهقیمت مرگ خود میپذیرد تا برنده شود.
- شاعر به شکست کلی اقدامات بشری اطمینان دارد و شیوهای اختیار میکند تا خود در زندگی شکست بخورد، برای اینکه با شکست فردی خود بر شکست عمومی بشر گواهی بدهد.
- هیچ نثرنویسی نیست، حتی در میان روشنبینترین و هشیارترین نویسندگان، که آنچه میخواهد بگوید همه را «کاملاً» بفهمد.
- هر جمله یک نوع شرط بستن است، یک نوع خطر کردن است. هرچه نویسنده بیشتر بکاود و بیشتر ناخن بزند کلمه رمندهتر و چموشتر میشود.
- سخن گفتن عمل کردن است: هرچیز که از آن نام برده شود دیگر عیناً همان چیز نیست: پاکی و سادگی خود را از دست داده است.
- نویسندۀ «ملتزم» میداند که سخن همانا عمل است: میداند که آشکار کردن، تغییر دادن است و نمیتوان آشکار کرد مگر آنکه تصمیم بر تغییر دادن گرفت.
- انسان آن موجودی است که نمیتواند موقعیتی را ببیند و آن را تغییر ندهد.
- با مهر و کین و خشم و ترس و شادی و برآشفتگی و ستایش و امید و نومیدی است که انسان و جهان در حقیقت خود بر یکدیگر آشکار میشوند.
- نوشتن دعوتی است از خواننده تا چیزی را که من از طریق زبان به آشکار کردنش همت گماشتهام هستی عینی ببخشد.
- اگر من نویسنده از خوانندهام دعوت میکنم تا اقدامی را که آغاز کردهام به پایان برساند بدیهی است که او را آزادی محض، قدرت آفرینندۀ محض، فعالیت نامشروط میدانم.
- فقط با احساسات میتوان شیئی زیبا را از نو آفرید: اگر رقتانگیز باشد از خلال اشکهای ما رخ خواهد نمود و اگر مضحک باشد در خندۀ ما شناخته خواهد شد. نهایت آنکه این احساسات از مقولۀ خاصی است: از آزادی نشئت میگیرد و به عاریت داده میشود. همه چیز، حتی باور من نسبت به قصهای که میخوانم، حاکی از رضا و موافقت آزادانۀ من است.
- خواندن عبارت از تمرین بخشندگی است و آنچه نویسنده از خواننده میطلبد کاربرد آزادی انتزاعی و مجردی نیست، بلکه بخشش و دهش همۀ وجودش است، با شهواتش و پیشداوریهایش و همدلیهایش و امیال جنسیاش و ملاک ارزشهایش.
- نویسنده مینویسد تا آزادی خوانندگانش را مخاطب قرار دهد.
- کسی برای بردگان نمینویسد. هنر نگارش، همبستۀ تنها شیوۀ حکومتی است که در آن نگارش معنایی دارد، و آن دموکراسی اجتماعی است.
- نوشتن، بهنوعی خواستن آزادی است. اگر دستبهکار آن بشوید، چه بخواهید چه نخواهید، درگیر و ملتزماید.
- آزادی هیچ نیست مگر جنبشی که آدمی بهمدد آن همواره بندی از بندهای خود را میگسلد و رهایی مییابد. آزادی معین و معلوم وجود ندارد: باید در مقابله با شهوات، با نژاد، با طبقه، با ملت، آزادی خود را مطالبه و تسخیر کرد و، با تسخیر آزادی خود، آزادی دیگران را هم. اما در این مورد آنچه مهم است قیافۀ متغیر و مخصوصبهخودِ آن مانعی است که باید از پیش برداشت و مقاومتی که باید درهم شکست. همین خصوصیت است که در هر وضع و کیفیتی، صورتی خاص به آزادی میدهد.
- در جامعهای بیطبقات و بیاستبداد و بیسکون، ادبیات سرانجام به مرحلۀ خودآگاهی میرسد: درمییابد که صورت و معنی همساناند و خواننده و مضمون نیز، و آزادی صوری گفتار و آزادی مادی کردار مکمل یکدیگرند و باید از یکی برای مطالبۀ دیگری استفاده کرد.
- شخص قهرمان، خود، خویشتن را قهرمان میکند.
- من برای این که فلان حقیقت را دربارۀ خود تحصیل کنم، باید از دیگران «عبور کنم». «دیگری» لازمۀ وجود من است؛ همچنان که برای معرفتی که من از خویشتن دارم وجود دیگری لازم است.
- من همیشه میتوانم آزادانه انتخاب کنم اما باید بدانم که اگر انتخاب نکنم بازهم انتخابی کردهام.
- بشر خود را میسازد. بشر نخست موجود ساخته و پرداختهای نیست، بلکه با انتخاب اخلاق خود، خویشتن را میسازد و اقتضای کار چنان است که نمیتواند هیچ اخلاقی را انتخاب نکند.
- ما بشر را جز بر حسب رابطهای که با التزام و عمل دارد تعریف نمیکنیم.
- ما ضمن اینکه خواهان آزادی هستیم، درمییابیم که این آزادی کاملاً وابسته به آزادی دیگران است، و نیز آزادی دیگران وابسته به آزادی ماست.
- بشر موجودی است که پیش از هر چیز بهسوی آیندهای جهش میکند و موجودی است که به جهش بهسوی آینده، وقوف دارد.
دیدگاهتان را بنویسید